ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
گاهی بعضی ها با ما جور در می آیند، اما همراه نمی شوند، گاهی نیز آدم هایی را می یابیم که با ما همراه می شوند اما جور در نمی آیند. برخی وقت ها ما آدم هایی را دوست داریم که دوستمان نمی دارند، همان گونه که آدم هایی نیز یافت می شوند که دوستمان دارند، اما ما دوستشان نداریم.
به آنانی که دوست نداریم اتفاقی در خیابان بر می خوریم و همواره بر می خوریم، اما آنانی را که دوست می داریم همواره گم می کنیم و هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر نمی خوریم!
برخی ما را سر کار می گذارند، برخی بیش از اندازه قطعه گم شده دارند و چنان تهی اند و روحشان چنان گرفتار حفره های خالی است که تمام روح ما نیز کفاف پر کردن یک حفره خالی درون آنان را ندارد. برخی دیگر نیز بیش از اندازه قطعه دارند و هیچ حفره ای، هیچ خلائی ندارند تا ما برایشان پر کنیم. برخی می خواهند ما را ببلعند و برخی دیگر نیز هرگز ما را نمی بینند و نمی یابند و برخی دیگر بیش از اندازه به ما خیره می شوند ...
گاه ما برای یافتن گمشده خویش، خود را می آراییم، گاه برای یافتن «او» به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چیز می رویم و همه چیز را به کف می آوریم اما «او» را از کف می دهیم!
گاهی اویی را که دوست می داری احتیاجی به تو ندارد زیرا تو او را کامل نمی کنی. تو قطعه گمشده او نیستی، تو قدرت تملک او را نداری. گاه نیز چنین کسی تو را رها می کند و گاهی نیز چنین کسی به تو می آموزد که خود نیز کامل باشی، خود نیز بی نیاز از قطعه های گم شده باشی. او شاید به تو بیاموزد که خود به تنهایی سفر را آغاز کنی، راه بیفتی، حرکت کنی. او به تو می آموزد و تو را ترک می کند، اما پیش از خداحافظی می گوید: "شاید روزی به هم برسیم ...". می گوید و می رود، و آغاز راه برایت دشوار است. این آغاز، این زایش، برایت سخت دردناک است. بلوغ دردناک است، وداع با دوران کودکی دردناک است، کامل شدن دردناک است، اما گریزی نیست. و تو آهسته آهسته بلند می شوی و راه می افتی و می روی. و در این راه رفتن، دست و بالت بارها زخمی می شود اما آبدیده می شوی و می آموزی که از جاده های ناشناس نهراسی، از مقصد بی انتها نهراسی، از نرسیدن نهراسی و تنها بروی و بروی و بروی ...
شل سیلور استاین
تجارب زندگی به من آموخت که
بعضی مواقع باید به تنهایی بجنگم
بعضی مسیرها را باید به تنهایی طی کنم
پس هرگز با تصمیمی احساسی و عجولانه به کسی متصل نشوم!
سلاااام
متن خیلی خیلی خیلی خیلی فوق العاده ای بود
میدونی مانی وقتی میخوندمش حس میکردم انگار که یه جورایی نوشته باتو سازگاره نه همه نوشته ولی نمیدونم کلا منو یاد تو می نداخت
نه واسه اینکه تو وب توئه هاااااااا
الان میاد ازم سوتی می گیره گفتم که ژیش دستی کرده باشم
درکل خیلی زیبا بود
میدونم که مانی که من می شناسم میتونه با مشکلات سر راهش مبارزه کنه
گاهی شاید خسته بشه اما هیچوقت دلسرد وناامید نمیشه این ویژگی بارز مانی هستش که من می شناسم
داداشی من آرزو می کنم هر لحظه زندگیت پربشه از موفقیت و شادی
سلام خواهر گلم
دقیقا خودم هم بعد از خوندنش چنین احساسی داشتم برای همین اینجا هم قرارش دادم!
ترجیح میدم به جای یادآوری گذشته اون هم با بی ادبی مطلق(!)، ازش درس بگیرم ... زندگی خودش مثل یه معلم بزرگترین درسها و تجارب رو به ما می آموزه این ما هستیم که باید به موقع فرا بگیریم
درسته این روزها کمی خسته شدم! تا اینجا نبودم باورم نمیشد اینکه میگن غربت زودتر دلتنگیها رو به رخ میکشه و حالا دارم تجربه ش میکنم، اتفاقات تلخ زندگی من تقریبا همزمان با هم رخ دادن دردم یکی دو تا نیست! حالا هم که نزدیکی به سالگرد رفتن مامان و بابا داره تاثیر خودش رو نشون میده. راستش خیالم راحته هیچ یک از نزدیکانم این متنها رو نمیخونن که مبادا ناراحتشون کنم برای همین اینجا بخشی از وجودم رو میبینید! اما هرگز اجازه نمیدم زندگی منو از پا در بیاره
از لطفت ممنونم و امیدوارم تو هم همیشه شاد و موفق و سلامت باشی
به آنانی که دوست نداریم اتفاقی در خیابان بر می خوریم و همواره بر می خوریم، اما آنانی را که دوست می داریم همواره گم می کنیم و هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر نمی خوریم!

خیلی متن زیبایی بود مانی،عجیبه که دنیا زیادی برعکسه اما اون ماهی ای که برخلاف جهت رودخانه با استواری و تلاش شنا میکنه ،هم لذت بیشتری از سفرش میبره و هم دیرتر به کف آبشار سقوط میکنه و هم بیشتر زنده میمونه.
این متن save میشه تا هروقت دلم گرفت به یاد مانی بخونمش و البته سیلوراستاین ،نویسنده ای که واقعا زندگی عجیبی داشت...
خوبه که گاهی مینویسی که خالی بشی از غم.
چه قدر خوب تربیت شدی توسط پدر و مادرت فک کنم همیشه بهت افتخار میکنن
موفق باشی مانی همیشه،همیشه و همیشه...
درسته باهات موافقم دنیا زیادی وارونه ست اما ما نباید به راحتی با قوانینش کنار بیایم حداقل من که اینطور نیستم وقتی به گذشته رجوع میکنم، می بینم خیلی کم پیش اومده شبیه بقیه باشم حالا خوب یا بد بودنش رو نمیگم اما هرگز سر تسلیم در برابر قوانین زندگی فرود نیاوردم و نخواهم آورد شاید چون همیشه از تک بعدی بودن بیزار بودم!
خوشحالم این متن مورد توجهت قرار گرفته
نوشتن برای من تنها راه رهایی از تنهایی هستش، تنهاییه بی مرز درک نشدن که از کودکی داشتم، تا به امروز هم بیشتر و بیشتر شده!
خیلی خیلی ممنونم همیشه نسبت به من لطف داری دوست عزیزم. امیدوارم همینطور که میگی باعث افتخارشون باشم، امیدوارم ...
متقابلا برات آرزوی شادی و موفقیت دارم و باید بگم خیلی خوشحالم حداقل اینجا دوستی دارم که حس کنم عمق حرفهای منو درک میکنه، واقعا حس عجیبیه ...
شاد باشی
بزار اون صفتی که اطرافیانم همیشه بهم گفتن و گاهی خودم بهش آلرژی پیدا میکنم به تو هم نسبت بدم!
!
مانی تو پیچیده و متضاد هستی
تا به حال این رو شنیدی؟ "گریه کردم اما دردمو نگفتم"
این نوشته های گاه و بی گاه فقط و فقط نمادی از همون گریه هاست و من فقط یکی از عکس العمل های وجودم رو نشون میدم!
شاید حق با تو باشه یکی از تضادهای من اینه که نمیذارم خود درد به نمود برسه، از نطفه خفه ش میکنم اما عوارضش پدیدار میشن!
حق عزاداری رو از خودم گرفتم چون باور دارم برای هدف دیگه ای پا به عرصه وجود گذاشتم. این تضاد در بیان رو هم بذار به حساب دلتنگیهای بی وقفه برای نبودنشون
خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن ...
به نظرم درعین ریبایی خیلی دردناک بود
فقط تا حدود کمی با این عبارت موافقم! البته از روی تجربه میگم!
درسته این متن زیبا و در عین حال دردناک اما پر از معناست
ممنونم که اومدی و نظرت رو گفتی دوست من
شاد باشی