-
سال نو مبارک
سهشنبه 4 فروردینماه سال 1394 19:53
93 عجب سالی بود چیزایی رو تجربه کردم که هرگز فکرشم نمیکردم اولش میگفتم چرا و گلایه میکردم اما درنهایت کوله باری از تجربه برام به ارمغان آورد و فکر میکنم لازم بود این اتفاقات بیفته تا طرز تفکرم کلا تکون بخوره. 94 اما مثبته حس من که بهش خوبه از همون لحظه تحویل سال حس خوبی بهش داشتم و اتفاق مثبت هم توش افتاد تو همین...
-
حاشا
پنجشنبه 13 شهریورماه سال 1393 19:58
* رفتم دکتر میگه نباید عصبی بشی نباید ناراحت بشی استرس برات سمه وگرنه ... گفتم دکتر چی میگی من و ناراحتی؟! حاشا اصلا و ابدا مگه اطرافیانم اجازه میدن من عصبی بشم؟!!! * داشتم با مادر جون صحبت میکردم خواستم به عنوان بزرگتر ازش راهنمایی بگیرم، همین که گفتم مشکلم چیه سریع گفت دیدی گفتیم حالا هم خود کرده را تدبیر نیست!!!...
-
اینجوریاست
شنبه 8 شهریورماه سال 1393 18:13
* مسافرت خوبی بود خیلی بهش نیاز داشتم خیلی انرژی گرفتم البته تا روز آخر همه چیز خوب بود و بعدش ... بله یه دعوای دیگه :)) یعنی خیلی خنده دار شده یک هفته خوب و اوکی دو هفته دعوا و قهر و باز همین روند تکرار میشه ... این بار میخوایم به حول و قوه الهی رکوردمون رو به سه هفته ارتقا بدیم :))) * دلم تنگ شده واسه ایران، واسه...
-
تهی شدن!
جمعه 10 مردادماه سال 1393 11:02
مدتهاست خودم رو غرق کار کردم، غرق زندگی روزمره ای که دیگه داره حالمو به هم میزنه! مدام با خودم میگم تا کجا؟ تا کی؟ مگه آدم چند بار فرصت زندگی داره؟! خیلی وقته حس میکنم اشباع شدم از همه چیز و در عین حال درونم تهی شده از همه واژه ها و مفهوم های خوبی که از خیلی کلمات داشتم! قضیه آه و ناله و شکایت الکی و تیریپ غم برداشتن...
-
بی تو ...
چهارشنبه 4 تیرماه سال 1393 16:58
5 سال گذشت، بی تو بسیار غمگینم همانند روز اول هجرانت
-
روز پیروزی
شنبه 24 خردادماه سال 1393 00:02
زیبــــاتر از دو جــــهان، جـــــــاودان بـمــــــان دور از هجــوم وحــشی باد خـزان بمـــــــــان طبعم اگر بـــــهار، به لطــــف نگاه تـــــوست ای شــــور شــــعر پرور عاشـــق، بمــــان دریـــــــای مـــهر تـو ز دلـــــــم، دل نمـی کند احساس نـــاب، جوشش جــان، بیــــــــــــکران بمان ........ سیزده ژوئن مبارک
-
کمال همنشین
دوشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1393 16:14
سلام... روزهای خوبی رو میگذرونم به اهداف قدیمیم رسیدم و خوشحالم دوست خوبی پیدا کردم که حالمو خوب میکنه. یه دوست قدیمی در واقع به زندگیم برگشته که برای این دوستی واقعا وقت میذاره و کمک میکنه روح آسیب دیده من ترمیم بشه. یه زمانی تصور میکردم هیچ چیز منو از پا در نمیاره اما حالا بعد از اتفاقات ریز و درشت ناخوشایندی که تو...
-
حالم بد میشه با حرفات!!!
شنبه 19 بهمنماه سال 1392 01:24
* عجب روزای داغونی داشتم ها یعنی این همه تو زندگیم درد کشیدم به کنار اون یک شبانه روزی که مسمومیت دارویی داشتم هم به کنار. فکر میکردم دارم میمیرم یعنی فکر میکردم تا نمیرم راحت نمیشم. بعد مغزم به کل هنگ کرده بود برگشته بودم به گذشته هر دقیقه یه چیزی میگفتم من ماهی هامو میخوام مامااااااااااان!!! من فلانو میخوام من...
-
یه عمره ...
چهارشنبه 2 بهمنماه سال 1392 16:36
آدم بعضی وقتها لال میشه بس که ضربه مهلکه! مثل درد که وقتی از یه حدی بیشتر میشه عصب بی حس میشه ترجیح میده سیگنال درد رو به مغز نرسونه خفه میشه
-
حواسم بهت بود
سهشنبه 1 بهمنماه سال 1392 13:47
کنارت نبودم حواسم بهت بود از عمق وجودم حواسم بهت بود همیشه برای تو دلتنگ بودم تو اون لحظه هایی که کمرنگ بودم حواسم بهت بود که غمگین نباشی که از غم نپاشی حواسم بهت بود که قلبت نلرزه که اشکت نلغزه حواسم بهت بود چقدر گریه کردم چقدر غصه خوردم کنارت نبودم برای تو مردم تو روزای دوری حواسم بهت بود همیشه یه جوری حواسم بهت بود...
-
اگه بودی...
چهارشنبه 18 دیماه سال 1392 01:01
معشوق سالهای دور! همون که می گفتم ازلی و ابدی… همون که جونم رو به صورت قطره قطره از تک تک سلولهام بیرون کشید و سیاه کرد و سوزوند تا دیگه جونی نمونه! چه کلماتی که شعله نکشید از دلم! تو دلتنگیش… تو غمش… تو غمش… وای از غمش… حالا نگاهش می کنم. چه غریبیم. چه غریبه ست. انگار هرگز آَشنا نبوده. هیچ جزئی از جزئیات صورتش رو نمی...
-
خوشحالی های مصنوعی!
پنجشنبه 21 آذرماه سال 1392 01:24
بعد از یک مدت طولانی مادر جون رو دیدم اما چه دیدنی کل مدتی که اینجا بود بحث داشتیم حالا نه اینکه با مادر جون بحث کنم نه، بحث هام با بقیه بیشتر شده بود. اصلا بقدری فشار عصبی روم زیاد شده بود که هر روز و شبم بحث و دعوا بود! یعنی مسئول همه اتفاقات زندگی بقیه منم؟!! خب منم آدمم منم خسته میشم میبرم بسه دیگه بهم گیر نده. به...
-
کندن و جدایی
چهارشنبه 1 آبانماه سال 1392 01:00
هنگامی که یک نفر را دوست دارید، امیدها، آرزوها، انرژی ها و قلب هایتان با هم در می آمیزند و هنگامی که به این رابطه پایان می دهید به مرحله ای پا میگذارید که آنرا مرحله کندن و جدایی می نامند. این مرحله درست توصیف کننده احساساتی است که در خلال این دوران به شما دست میدهد. گویی بخشی از وجود شما را کنده و برده اند. گویی وجود...
-
حس مالکیت
سهشنبه 23 مهرماه سال 1392 18:08
قرار گرفتن در یک ارتباط به آن معنا نیست که پس از مدتی یکی از طرفین مالک طرف دیگر می شوند. هر دو طرف باید آزادانه به زندگی خود بپردازند. این بدان معناست که: کسی حق ندارد برای دیگری تصمیم گیری کند، و یا در مورد کارهای بزرگ به تنهایی تصمیم گ یری نماید. فقط به این خاطر که شما ازدواج کرده اید دلیلی نمی شود که ارتباطتتان را...
-
او
دوشنبه 15 مهرماه سال 1392 00:48
مسئله اینه که برای من، تن درست کنار روح قرار گرفته! برابری، مساوات. هر کدوم سهمش رو به جد طلب می کنه… اینطوریه که بعد از این همه دوری و فراق هنوز خواب می بینم! تنم سهمش رو اینطور از روح از همه جا بی خبر خفته بیرون می کشه! خواب 'او' را دیدم. خواب دیدم توی تلویزیون نشونش می ده که از کلی مراحل سخت داره می گذره و هر چند...
-
نگفته های قلبمو نمیدونم به کی بگم...!
شنبه 13 مهرماه سال 1392 11:38
لبریز شدم از درون ریزی حرفها! ماجرا صفر و یکی شده یا همه یا هیچ حد نرمال نداره! چقدر خسته م حس کوهنوردی رو دارم که تا قله رسیده و حالا دلش میخواد از اوج تا ارتفاع پست رو تو هوا غوطه ور بشه و خلسه وار به پایین برسه و باز از نو شروع کنه... همیشه انتظارات دیگران رو برآورده کردن نهایتش یه حس عمیق تنهایی به قلب آدم تحمیل...
-
اونجا توی تاریکی نشسته بودم کنار کسی که تو نبود...
دوشنبه 14 مردادماه سال 1392 15:51
* دیروز با شاندرا (آشپز دربار همایونی ) تنها بودیم… همین طور که کانال ها رو بالا پایین می کردم رسیدم به یه کلیپ از آقامون مایکل… همینجور که من بالا پایین میپریدم و قربون صدقه و ماچ و عشق و لاو و اینها پرت می کردم طرف آقامون مایکل، شاندرا گفت تو با مایکل عاشق شدی که اینقدر دوستش داری؟ یه لحظه از ذهنم گذشت که مایکل رو...
-
گرگ دهن آلوده ی یوسف ندریده
شنبه 12 مردادماه سال 1392 18:24
* یعنی خواب خوابم... دیشب خونه سانی بودیم… از ظهر با هم بودیم و شبم موندیم… بعد قشنگ مظلوم گیر آورده بودن… هی التماس از ساعت دوازده شب که بخوابیم… هی هر هر کر کر و نعععععع… بریم بگردیم… بریم ***** بزنیم (همون نوشیدنی خودمون)… بریم حرف بزنیم… بریم… خلاصـــــــــــــه ساعت سه صبح بود که تونستم بخزم زیر پتو و کپه مرگمو...
-
بی حوصله
چهارشنبه 9 مردادماه سال 1392 01:08
غرق شدم. بین چیزی که هست و چیزی که باید باشه. دست و پا می زنم و مدام بیشتر فرو میرم تو ملغمه ای از تناقضات… هر چی میگم و نمیگم رو به خودمه انگار… وقتی هیچ چیز راضیت نمیکنه و اصلا نمیدونی چرا که بخوای راه حلش رو پیدا کنی!!! فکر کنم خیلی از زخم های کهنه تازه دارن سر باز میکنن شایدم نه... چطور بنویسم که بفهمی... سنگ شدم،...
-
حکایت مردها…
یکشنبه 6 مردادماه سال 1392 17:53
مردها همه خنده دارن. هیچ فرقی با هم ندارن مشت نمونه خروار است ... این از معدود دفعاتی هستش که من اعتراف کردم و مطمئنا دیگه تکرار نمیشه از موقعیت پیش اومده استفاده کنید ولی اسراف نکنید و در ادامه میفرماید: تو روح اونی که ازدواج رو اختراع کرد با تشکر از عوامل پشت صحنه که شبانه روز زحمت میکشن سخنرانی ما تموم شد
-
اصابت ناگهانی خوشبختی به سیاره غم
جمعه 17 خردادماه سال 1392 17:06
*بعد از پاییز جهنمی و زمستون سیاهی که گذشت باید بنویسم از بهار … باید بنویسم از این همه بودن، نزدیک بودن. باید بنویسم از شب ها و روزهای شاد و دلپذیرم که همه در کنار اوست. خوشحالم، آرومم. هر لحظه نزدیک و نزدیک تر به او و باز عجیب دلتنگم … همیشه دلتنگم … فکر می کنم که اینجا جای من است. درست همین جا در شعاع داغ تنش که...
-
هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را…
سهشنبه 13 فروردینماه سال 1392 20:32
* سال جدید شادباش خیلـــــــــــــــــــــــــی زیاد * حالم خوش است، جز دلتنگی خانواده، غمی نیست. دارم آرام آرام دل می بازم، نرم می شوم در دستانش و خدا به دادم برسد…! * این روزهای با هم بودن فهمیده ام که هیچ بلد نبوده ام به آدم های عادی عشق بورزم و نزدیک باشم! مدام گیج و سر در گمم. قواعد بازی عشق را با یک آدم ساده رو...
-
چند پله بیشتر نمونده ...
شنبه 12 اسفندماه سال 1391 02:23
خب، چشماتو ببند. آفرین، تقلب بی تقلب. خوبه. نه لازم نیست فشار بدی رو هم فقط ببند. حالا یه ساختمونو تصور کن، 150 طبقه. اوهوم؟ شد؟ خوبه. 150 طبقه، دیوارهای سنگی صیقل داده شده، ساختمون مسکونی هم هست. هر طبقه یک خونه. هر خونه ای با متراژ چیزی حدود 500 متر، کم و بیش! پنجره های بزرگ، اینقدر بزرگ که از همه پنجره هاش، از...
-
همه چیز درست می شود ...
یکشنبه 6 اسفندماه سال 1391 20:21
* آدمیزاد احتیاج داره به تسلیم … به اینکه حتی وقتی با همه دنیا می جنگه یک نفر رو داشته باشه که پیشش سپر بندازه، از پایین نگاهش کنه … خودش رو تمام و کمال بسپره و بعدش … بعدش می شه جنگ رو از سر گرفت … هیچ مهم نیست … * روزهای سختی رو می گذرونم. دردی دارم که سبک نمیشه. داغی دارم که سرد نمیشه. کمرنگ نمیشه. هر لحظه پر رنگ و...
-
حرف دل
پنجشنبه 19 بهمنماه سال 1391 04:24
حرف دل؟ خیلی وقته که حتی به خودم هم چیزی نمی گم! گاهی فکر می کنم فایده ای نداره! گاهی هم ... آره، گاهی به سختی خودم رو می شناسم. گاهی از عکس العمل هایی که نشون میدم تعجب می کنم. این واقعا منم؟!!! این روزا از همه حتی از بهترین دوستام هم فرار می کنم. حتی کسایی که زمانی اگه یه روز باهاشون حرف نمی زدم می مردم. دیگه عادت...
-
می نویسم به امیدی که بخوانی ...
دوشنبه 16 مردادماه سال 1391 04:45
آه کاش میشد مثل کودکی هر زمان اراده می کردیم همه خاطرات ناگوار رو فراموش کنیم، کاش آدمها این قوانین دست و پا گیر و مسخره رو برای بزرگسالی نداشتن! کاش وقتی دلتنگ میشم می تونستم بی دغدغه بگم هنوز دوستت دارم و دلم تنگ شده ... آره دلم تنگ شده ... کاش می تونستیم فارغ از شرایط و غرور، دوستی ها رو حفظ کنیم و صد البته دوستت...
-
خالی یعنی بی تو
شنبه 17 تیرماه سال 1391 00:16
خب بالاخره به میادین برگشتم اوه این مدت کلی اتفاقات مختلف رو تجربه کردم که باعث شده اکثر اطرافیانم بگن خیلی تغییر کردم حس می کنم درسته تغییر کردم اما من خواهانش نبودم!!! موتور سفر روشن شده بعد از رفتن به هاوایی و لس انجلس رفتم دوبی و حالا ایران! جنوب گردی (هاهاها کلمه اختراع کردم) تموم شده حالا شمال گردی راستی شهرت رو...
-
پایان ترم دوم
جمعه 5 خردادماه سال 1391 21:11
این هم از ترم دوم! امروز رسما تموم و خاطراتش برای همیشه تو ذهنم ثبت شد! امشب همه بچه ها جمع میشیم تا جشن پایان سال بگیریم فردا هم میرم بیمارستان برای عمل جراحی شکمم که چون نمی خواستم اقدام کنم و برگردم ایران، دوستهام گفتن خودشون به اجبار هم شده میبرنم بیمارستان! یکی نیست بگه به شماها چه ربطی داره میریم تو مایه های...
-
چه دیرهنگام ...
جمعه 29 اردیبهشتماه سال 1391 21:00
گاهی اوقات در برابر بازی زندگی احساس ناتوانی می کنم! اگر روز آخر مامان و بابا با هم نبودن، اگر اون روز سامی قبل از هر کاری بیدارم می کرد، اگر مادر جون مبتلا به سرطان نشده بود، اگر کمی زودتر سکوتم رو می شکستم، اگر بیش از راضی کردن نزدیکان به خواسته دل خودم بها میدادم، اگر عصبانیتم رو کنترل می کردم، اگر ... اما چه فایده...
-
روزهای بودنش
دوشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1391 23:12
امروز دومین سالروز میلاد برترین مخلوق دنیای من، مادرم، در غیابش هست و من تصمیم گرفتم نوشته ای که سال قبل نوشتم رو اینجا قرار بدم. تا به حال بارها و بارها براش نوشتم اما این نوشته اولین نوشته تو روز تولدش بود در حالیکه خودش کنارم نبود و حالا دومین سال بدون مـــــــــــــــــادر ... عنوان نوشته امروز عنوان همون نوشته...