خوب، بد ... زندگی

به دنیای من خوش آمدید

خوب، بد ... زندگی

به دنیای من خوش آمدید

حس مالکیت

قرار گرفتن در یک ارتباط به آن معنا نیست که پس از مدتی یکی از طرفین مالک طرف دیگر می شوند. هر دو طرف باید آزادانه به زندگی خود بپردازند.


این بدان معناست که: کسی حق ندارد برای دیگری تصمیم گیری کند، و یا در مورد کارهای بزرگ به تنهایی تصمیم گیری نماید.

فقط به این خاطر که شما ازدواج کرده اید دلیلی نمی شود که ارتباطتتان را با دوستانتان قطع کنید، مطابق میل او تفریحات خود را انتخاب کنید و هر کاری که او دوست داشته باشد را انجام دهید. باید به یکدیگر فضا بدهید تا هر یک مطابق میل خود کارهای شخصی اش را انجام دهد.

این مورد مقوله ای است که سبب برزو مشکلات زیادی در روابط می شود. هیچ موقع ارتباط به جایی نمی رسد که یکی از طرفین حق داشته باشد به نفر دیگر بگوید: "خوب از این به بعد من به جای تو تصمیم می گیرم."



به هر حال به محض اینکه برای نخستین بار احساس کردید که او حس مالکیت طلبی نسبت به شما پیدا کرده است، موضوع را با او در میان گذاشته، خودتان را حتی از حواشی این مسئله هم کنار بکشید.


پ.ن: روزانه وقتی برای مطالعه مسائل مختلف از جنبه های مختلف زندگی صرف میکنم که به خودم خیلی کمک کرده. اینجا قرارشون میدم شاید به شما خواننده گرامی وبلاگ هم کمک کنه چرا که یاد گرفتن هرگز محدودیتی نداره و باید هر روز حتی یک نکته مفید هم شده یاد بگیریم تا زندگی بهتری داشته باشیم

او

مسئله اینه که برای من، تن درست کنار روح قرار گرفته! برابری، مساوات. هر کدوم سهمش رو به جد طلب می کنه…

اینطوریه که بعد از این همه دوری و فراق هنوز خواب می بینم! تنم سهمش رو اینطور از روح از همه جا بی خبر خفته بیرون می کشه!

خواب 'او' را دیدم. خواب دیدم توی تلویزیون نشونش می ده که از کلی مراحل سخت داره می گذره و هر چند لحظه یک بار رو به دوربین _بخون رو به من_ میگه همه اینا به خاطر توئه! بعدتر تو عالم بی چرا و چگونه خواب میرم سر صحنه فیلمبرداری ای که 'او' کارگردانشه. اسم فیلم اسم منه و یک نفر داره ترانه می خونه با احساس و غمناک… از پشت بغلم میکنه و می بوسیم هم رو. عیال(!) یک جایی پس ذهنم می درخشه و میگم وات د هل واقعا؟ خوابه عزیز من خواب… نمی بینی غمگینم؟ و بعد بوسه ای دیگه و بوسه ای دیگه…

نگاهش می کنم… چشم هاش باهام حرف میزنه… بعد همه چیز مچاله می شه در هم و… ترس… تمام وجودم رو هراس تو خودش می پیچه…

دارم فکر می کنم که این انصاف نیست. کسی که رفت، کسی که ترکت کرده، باید بره. نباید خاطراتش برگرده. نباید بی هوا یادش بیفتی! بی هوا خوابش رو ببینی… باید یک جایی یک دکمه شیفت دیلیتی باشه که بتونه خاطرات رو پاک کنه یا غیر قابل برگشت کنه حداقل… بگه تو خوب…  ولی نشد، خاطراتت محفوظ اما بلاک! حق ورود به خواب نداری!

جهان رویا، جهان بی رحمیه… همه چیز رو درخشان تر و زیباتر می کنه… احساسات رو غلیظ تر، عریان و بی سرپوش جلوی چشمت راه می بره، جوری که هیچوقت تو بیداری تجربه نکردی و نخواهی کرد…

کاش آخرین بار برام نوشته بود می دونم تلخ میشی… می دونم گاهی دلت می خواد تنها باشی… اما زهی خیال باطل! هرگز نه حالا نه هیچ روز و شب دیگه ای هر قدر هم تلخ و سیاه و دور باشی تنهات نمیذارم.

الان دارم فکر می کنم که معشوق آدم باید خاصیت سم زدایی داشته باشه. باید زهر بقیه آدما رو چنان از تنت بکشه که جز شیرینی چیزی برات نمونه… کاش معشوق من چنین می بود...

نگفته های قلبمو نمیدونم به کی بگم...!

لبریز شدم از درون ریزی حرفها! ماجرا صفر و یکی شده یا همه یا هیچ حد نرمال نداره!

چقدر خسته م حس کوهنوردی رو دارم که تا قله رسیده و حالا دلش میخواد از اوج تا ارتفاع پست رو تو هوا غوطه ور بشه و خلسه وار به پایین برسه و باز از نو شروع کنه...

همیشه انتظارات دیگران رو برآورده کردن نهایتش یه حس عمیق تنهایی به قلب آدم تحمیل میکنه طوریکه دست از همه چیز بکشی و هیچ مناسبتی خوشحالت نکنه بلکه کمبودها و نبودن ها رو ببینی!

گذشته ها