خب، چشماتو ببند. آفرین، تقلب بی تقلب. خوبه. نه لازم نیست فشار بدی رو هم فقط ببند.
حالا یه ساختمونو تصور کن، 150 طبقه. اوهوم؟ شد؟ خوبه.
150 طبقه، دیوارهای سنگی صیقل داده شده، ساختمون مسکونی هم هست. هر طبقه یک خونه. هر خونه ای با متراژ چیزی حدود 500 متر، کم و بیش! پنجره های بزرگ، اینقدر بزرگ که از همه پنجره هاش، از پایین ترین طبقه تا بالاترینش می تونی هر شب ماه رو ببینی. اون بالا که باشی انگار می تونی شبهای ابری، ابرا رو بزنی کنار حتی ممکنه دستت به ماه هم برسه. کی می دونه؟
خوب تصویر کردم؟ می تونی ببینیش؟ آهان راجع به راهروهای گرانیتش چیزی نگفتم؟ از سنگهای گرانیت براقی توی راهروهاش استفاده شده که میشه حتی پای برهنه روشون سر خورد و بازی کرد و خندید.
بذار از گلدون های کنار همه پنجره ها هم بگم. روی هر تاقچه ای یه مشت لاله، کنار گلدون های کوچیکی که نصفشون از پنجره بیرونه کاشته شده و تو 150 طبقه لاله می بینی. لاله های قرمزی که دلخوشی تمام ساکنان اون ساختمون هستن.
مسئول ساختمون یه پیرمرد مهربونه که همیشه توی کمدش شکلات با کاغذهای رنگارنگ داره، هر روز کل ساختمون رو عطر بارون می کنه. البته میگه برای دل خودش اما من باورم نمیشه. عشقی که پیرمرد به زندگی داره باور نکردنیه ...
خب؟ الان ساختمونه رو واضح می بینی؟ حتما؟ آهای! نه چشماتو باز نکن. همینطوری خوبه.
حالا ...
این ساختمون، یه ساختمون واقعیه! ساختمون ترسهای یه پسر جوون. پسری که لباسای اسپرت می پوشه. این پسری که می گم یه بار یه پیراهن قرمز پوشید و پیاده راه افتاد تا از ساختمون ترسهاش بالا بره. نه اینکه ساختمونه آسانسور نداشته باشه ها ... نه ...
حتی دنبال این هم نبود که ببینه بوی عطری که پیچیده توی ساختمون تا اون بالاها هم پر می کشه یا ...
پسرک دستاشو می کشید به دیوارهای گرانیتی و یکی یکی پله ها رو بالا می رفت ...
توی یه آپارتمانی دختر کوچولویی تازه به دنیا اومده بود. مادرش پیشونیشو می بوسید ...
پسرک قصه ما لبخند زد. یه زندگی دیگه ... یه موجود دوست داشتنی دیگه ...
یه طبقه دیگه پسر بچه ای سرش توی کتاباش درس می خوند. تلویزیون توی اتاق دیگه روشن بود ... پسرک حواسش نیمه به کتاب و نیمه به تلویزیون ...
جایی زنی گریه می کرد ... روی کاناپه دراز کشیده بود و اشک می ریخت. پسرک قصه ما همین چند روز پیش شوهرش رو دیده بود ...
پدری توی یه طبقه دیگه در آپارتمان رو باز کرد و رفت تو. دو سه تا بچه ریختند سرش و پدر سر و روشون رو می بوسید ...
پسرکی سیاه پوش کفشهاشو پرت کرد و روی کاناپه پخش شد. روی عکس کنار دستش روبان سیاهی ...
صدای داد و فریادی بلند بود از آپارتمان بعدی ... زن و شوهری دعوا می کردن. قرار بود کسی خونه رو ترک کنه؟ ...
باز هم. باز هم ...
توی آپارتمانی دو جوون عشق بازی می کردند ...
پسرک قصه ما همینطور بالا می رفت. خسته نبود اما متعجب بود این ساختمون ترسهاش چرا اینقدر بلنده؟!
بدون خستگی بالا می رفت ...
تصمیمی که گرفته بود البته انرژیش رو تحلیل می داد اما بالا می رفت.
می دونست طبقه آخر متعلق به کی بود. سالن قمار! کل آپارتمان با فرش های گرون قیمت زینت داده شده بود. اما برعکس تمام سالن های قمار نه دود سیگاری بود نه دیوارها بوی الکل می داد. اما اینجا هنوز قمارخونه بود. قمار آخر ...
بعد از اون پسرک به پشت بوم می رسید ...
تصمیم داشت به پشت بوم که رسید چشماشو با یه دستمال ببنده و بپره ...
پسرک هنوز داره می ره بالا. به طبقه آخر که برسه تمام ترسهاشو که دوره کنه ... تصمیم داره از ساختمون ترسهاش خودشو پرت کنه ... کجا رو هنوز نمی دونه. اما تا طبقه آخر چند پله بیشتر نمونده ...
* نام من هویت من است ... هست؟! طرف اسمش ابوالفضل، صداش میکنن استیو یعنی در این حد ...
* پدر و مادر مهربونم; نمیشه از شما نوشت. نمیشه از شما گفت. کلمات من به قدر کافی مهربون نیستند. شما سزاوار تمام مهربونی های عالمید ... دوستتون دارم ... همیشه ...
* آدمیزاد احتیاج داره به تسلیم … به اینکه حتی وقتی با همه دنیا می جنگه یک نفر رو داشته باشه که پیشش سپر بندازه، از پایین نگاهش کنه … خودش رو تمام و کمال بسپره و بعدش … بعدش می شه جنگ رو از سر گرفت … هیچ مهم نیست …
* روزهای سختی رو می گذرونم. دردی دارم که سبک نمیشه. داغی دارم که سرد نمیشه. کمرنگ نمیشه. هر لحظه پر رنگ و تپنده با منه. همه چیز درست میشه، می دونم، زمین رو این حقیقت نگه داشته ...
* این روزها مدام در مواجهه با این سوالم که چی می خوام؟ از زندگی چی می خوام؟ زندگیم چه شکلی باشه راضیم؟ بعد جواب این سوال ها به قدری ساده و نزدیکه که فکر می کنم جوابی ندارم!
* حرکت زدم سه امتیازی. نمی تونم بگم که!
* یک کارهایی هست که یعنی انگار به مثابه سرب داغ تو حلق ریختن و پیاز گندیده جویدنه!!!
* عجیباْ غریبا! شهادت میدم که دنیا عوض شده … شهادت میدم که آدمها عوض شدن. حالا بماند که چرا و چطور!
* یعنی اینطور بگم … زبان قاصره از وصفش! باید به چشم دید. باید شنید. باید به خودت بگذره تا بفهمی چی به من گذشت …
* از اونجایی که راجع به چیزهایی که میخوام نمیتونم حرف بزنم و چیز دیگه ای فعلا نیست که بخوام راجع بهش حرف بزنم احتمالا باید همین جا این پست رو به پایان برده و نقطه رو بذارم.