خوب، بد ... زندگی

به دنیای من خوش آمدید

خوب، بد ... زندگی

به دنیای من خوش آمدید

می نویسم به امیدی که بخوانی ...

آه کاش میشد مثل کودکی هر زمان اراده می کردیم همه خاطرات ناگوار رو فراموش کنیم، کاش آدمها این قوانین دست و پا گیر و مسخره رو برای بزرگسالی نداشتن! کاش وقتی دلتنگ میشم می تونستم بی دغدغه بگم هنوز دوستت دارم و دلم تنگ شده ... آره دلم تنگ شده ... کاش می تونستیم فارغ از شرایط و غرور، دوستی ها رو حفظ کنیم و صد البته دوستت دارم ها رو ...

خسته ام خیلی خسته ... خسته از این تظاهر لعنتی به شادی خسته از خودم و شرایطم! اینجا شده تنها پناهگاهم میام و حرفهات رو میخونم و ساعتها خیره به نوشته ها و گاهی اشک های بی اختیار! حق من این نبود ... اشتباهم رو کتمان نمی کنم اما این تنبیه خیلی سخته قبول کن سخت شکنجه کردی

اونقدر همیشه سکوت کردم و با شوخی و خنده های مضحک حرف هام رو با بغض فرو دادم دیگه حس می کنم نمی تونم بگم! حرف های زیادی داشتم اما دیگه یارای نوشتنم نیست ...

اومدم البته میدونم با تاخیر اما اومدم و دیدم هوای شهرت با من غریبه ست، گلومو فشار میداد! برو از امانت دار حرفهات بپرس به جای خیره شدن تو چشم های تو به بی کرانگی اون زل زدم و گفتم، شاید روزی درد دلم رو برات گفت و تو اومدی اینجا و ...


پ.ن: نوشته بالا رو اولین روزهای سفرم به ایران نوشتم


***امشب خواب به سراغم نمیاد اما دلتنگی یار همیشگی و جدایی ناپذیرم شده! مرور خاطرات و لبخند از یادآوری روزهای شیرین گذشته و در نهایت بغضی که تو تنهایی و سکوت شب میشکنه!

***الان به آسمون نگاه کردم حتی آسمون هم با سه پیوند خورده! سه تا ستاره دیدم که یکیشون خیلی کم سو بود و اون دو تای دیگه پر نور و درخشنده خود نمایی میکردن. سه(!) مثل همین زمین، مثل آسمون، مثل هوایی که نفس میکشیم انکار ناپذیر و ناگسستنی شده!

***بعد از تو لای زخم هایم استخوان کردم / با هر که میشد هر چه میشد امتحان کردم >>> حکایت من که باز هم به خونه اول برمیگردم!

***این سوال های بی جواب هر روز منو تا مرز جنون پیش میبره و گاهی برای فرار به این فکر میکنم که اگه گذشته طوری دیگه رقم میخورد امروزمون چقدر متفاوت بود و اینکه چقدر برات بی ارزش بودم و خودم خبر نداشتم

***دور از ذهن نیست اگر این نوشته رو بخونی بهم بخندی اما چه باک! حداقل اینجا با خودم و دنیا رو راستم حداقل اینجا لازم نیست بگم اوه بقیه ناراحت میشن پس بخند، اینجا دیگه نباید تکیه گاه کسی باشم، اینجا نیازی به نقش بازی کردن نیست اینجا خلوتگاه دل منه! همه دنیا میخندن که دل باختم و فراموش نکردم، میخندن چون قوانین مضحک بزرگشالیشون میگه دل به کسی باختم که نباید! تو هم به سادگی من بخند!

***قبلا هر وقت دلم میگرفت و ناراحت بودم میرفتم یه جای خلوت که هیچ آدمی نباشه یه جای دور از دنیا و اونقدر فریاد میزدم تا عصبانیت و ناراحتیم فروکش کنه و بعد با صدای بلند با خودم و دنیا حرف میزدم اما حالا با اینکه هزاران حرف تو دلم سنگینی میکنه وقتی میخوام لب باز کنم، حس میکنم نمیتونم چیزی بگم! درست مثل وقتایی که میخوام بنویسم، دیگه مثل قبل نمیتونم بنویسم ... وقتی به خودم میام میبینم دقایق طولانی به جایی خیره شدم و ...

***دوستان عزیز لطفا نصیحتم نکنید افسرده نیستم فقط دلتنگم، قصد داشتم دیگه هرگز از این دست نوشته ها اینجا نذارم اما اینجا تنها پناهگاه من و خاطراتمه! شاید هم یه روز از انتشار این نوشته ها پشیمون بشم :لول