گاهی اوقات در برابر بازی زندگی احساس ناتوانی می کنم!
اگر روز آخر مامان و بابا با هم نبودن، اگر اون روز سامی قبل از هر کاری بیدارم می کرد، اگر مادر جون مبتلا به سرطان نشده بود، اگر کمی زودتر سکوتم رو می شکستم، اگر بیش از راضی کردن نزدیکان به خواسته دل خودم بها میدادم، اگر عصبانیتم رو کنترل می کردم، اگر ...
اما چه فایده ...
گاهی باید تسلیم شد، باید شکست رو پذیرفت!
تقریبا دو هفته دیگه میرم ایران! با تاخیری جبران ناپذیر برمیگردم به وطن، به خاکی که دوستش دارم اما عزیزانم رو تک به تک ازم گرفت!
همه چیز می تونست با این سقر طور دیگه ای رقم بخوره اما بی نشانه موندم!
نمیگم برام دیگه مهم نیست چون این حرف دروغی محض بیش نیست اما این بی نشانه رها شدن خودش نشانه ای در برداره ... بگذار و بگذر ...
شاید یک روز دیگه ... شاید
امروز دومین سالروز میلاد برترین مخلوق دنیای من، مادرم، در غیابش هست و من تصمیم گرفتم نوشته ای که سال قبل نوشتم رو اینجا قرار بدم. تا به حال بارها و بارها براش نوشتم اما این نوشته اولین نوشته تو روز تولدش بود در حالیکه خودش کنارم نبود و حالا دومین سال بدون مـــــــــــــــــادر ...
عنوان نوشته امروز عنوان همون نوشته هست که می تونید با من همراه باشید و بخونیدش:
سال گذشته: از روز قبل اضطراب تولدش رو داشتم تا لحظه ای که سوار ماشین بابا شدیم و از صندلی جلو برگشت و سلام کرد. بعد - درست همون لحظه - نمی دونم چی شد. نمی دونم اون همه ترس یک دفعه کجا گم شد. اون همه اضطراب کم گذاشتن، فراموش کردن...
یادم هست که نصف کیکی که براش خریده بودم رو یکجا خورد. یادم هست که انگشترش رو همون موقع که باز کرد، دستش کرد و دیگه نتونستیم از دستش در بیاریم واسه رفتن پیش مهمونا. یادم هست که می خندید.
می خندید و من فراموش کرده بودم تمام عصبانیت و اضطراب و ترسم رو از اینکه خوشحال نباشه...
یادم هست که می خندید و چهره خسته از کارش حالا آروم بود.
که دستم رو گرفت و کشید که بدو بیا و وقتی انگشتای من موند روی انگشتاش سعی نکرد دستش رو کنار بکشه...
که همونطور که کنار هم راه می رفتیم تا وارد خونه بشیم یه گل چید و گذاشت لای موهاش و خندید...
که فهمیده بود یواشکی یک کادوی دیگه هم براش گذاشته بودم توی کیفش و خندیده بود.
که آخر شب تماس گرفته بود بگه دوستت دارم...
یادم هست که دیگه نگرانی های شب قبل اصلا یادم نبود. که دیگه ناراحت نبودم که مبادا نتونم خوشحالش کنم. که باید بهتر از اینها براش جشن بگیرم. که مبادا ...
*
مامان خوبم تولدت مبارک، هر جا که هستی باز هم بخند...
خب حالا که تولد مامان شقایق قفل سکوتم رو شکست، از امروز بگم و حکایت من و بدنسازی!
امروز صبح بعد از بیدار شدن از خواب درد عجیبی تو شکمم حس کردم به طوری که قدرت راه رفتن رو ازم گرفته بود! بنابراین بلافاصله به پزشک مراجعه کردم و بعد از معاینات لازم و سونوگرافی و غیره متوجه شدن باید هر چه زودتر عمل جراحی انجام بشه تا از این درد بی موقع رهایی پیدا کنم!
حسابی حالم گرفته شده! دقیقا هر وقت بدنسازی و تغذیه جواب میده و بدنم رو فرم میاد یه اتفاقی باعث میشه باز افت کنم!
اون همه زحمت کشیدم و تمرینات سخت و تغذیه رو رعایت کردم تا بدنم خشک بشه حالا به گفته دکتر باید حداقل سه ماه تمرینات رو تعطیل کنم و این باعث میشه بدنم افت کنه! تازه همین چند روز پیش بود که دکتر تغذیه و مربیم گفتن که عضلاتم خیلی خوب به تمرینها جواب دادن. خودم هم خیلی از بدنم راضی بودم اما حالا ...
تنها خوبیش اینه که بین ترم نیست! کلاسها 17 می تموم میشه و تا 25 می هم امتحانات تموم میشه. روز بعدش باید بلافاصله برم بیمارستان! البته بعد از چند روز استراحت و بهبودی حتما روزهای باقی مونده تعطیلاتم رو میرم ایران می مونم.
سه ماه دوری و این همه اتفاقات شوکه کننده!
میخوام خودم رو از این دو راهی خلاص کنم! تصمیمم رو قطعی خواهم کرد یا تا جایی که در توان دارم تلاش کنم، یا بگذارم و برای همیشه بگذرم! گرچه این گذشتن ریشه احساس رو خشک نمی کنه.
خیلی ها تصور می کنن این حرف ها فقط ادعاست! خیلی ها میگن با اومدن یه نفر دیگه به زندگیت فراموشش می کنی و همه چیز تموم میشه ... اهل روزگار بدانند، این نقطه تازه آغاز راه عاشقیست! منتظر یه نشونه ام، یه نشونه ...!