ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
*بعد از پاییز جهنمی و زمستون سیاهی که گذشت باید بنویسم از بهار … باید بنویسم از این همه بودن، نزدیک بودن. باید بنویسم از شب ها و روزهای شاد و دلپذیرم که همه در کنار اوست.
خوشحالم، آرومم. هر لحظه نزدیک و نزدیک تر به او و باز عجیب دلتنگم … همیشه دلتنگم …
فکر می کنم که اینجا جای من است. درست همین جا در شعاع داغ تنش که روشنم می کند.
دلم گرم است.
*یک هفته غرق خوشی و بودن های مکررش چه زود گذشت ...
*دیروز تمام دنیام رو بدون کم و کاست نشونش دادم حتی دنیای مجازی! ... و حتی اینجا! مگه ممکنه رازی بینمون نگه دارم؟! چقدر منتظر واکنش منفی بودم اما چه شیرین لبخند زد و گفت: "ترس تو چشمات از چیه؟! نترس، نگران نباش اون بخش از قلبت که سهم گذشته ست از اول هم سهم من نبوده که حالا ادعا کنم سهم من باشه! من سهم خودم رو از امروزت دارم تا ابد" ... دقایق طولانی تو چشماش خیره بودم و نمی دونستم در مقابل درک و منطقش چی بگم جز اینکه تو سکوت نگاهش کنم ... گفت تو چشمام رضایت رو دیده همین براش کافیه ... خدایا با تمام وجودم ازت ممنونم نمی دونم چه کار خوبی انجام دادم که چنین هدیه ای بهم دادی!