خوب، بد ... زندگی

به دنیای من خوش آمدید

خوب، بد ... زندگی

به دنیای من خوش آمدید

حرف دل

حرف دل؟ خیلی وقته که حتی به خودم هم چیزی نمی گم!
گاهی فکر می کنم فایده ای نداره! گاهی هم ...
آره، گاهی به سختی خودم رو می شناسم. گاهی از عکس العمل هایی که نشون میدم تعجب می کنم. این واقعا منم؟!!!
این روزا از همه حتی از بهترین دوستام هم فرار می کنم. حتی کسایی که زمانی اگه یه روز باهاشون حرف نمی زدم می مردم. دیگه عادت کردم که بیان و بگن آخه تو چته؟ چرا هیچی نمیگی؟
اما موضوع اینه، از این چراها خسته شدم. از طرفی از تنهایی هم خسته شدم. منی که حتی یه لحظه یه جا بند نمی شدم منی که اگه با کسی حرف می زدم در عرض ۵ دقیقه می شدم بهترین دوستش.
فراموش کنین، بعضی حرفا اگه گفته نشه بهتره.
ولی نگه داشتن این وبلاگ از روی وظیفه نیست. این روزا بجز اینجا جایی ندارم که بخوام واقعا توش حرف بزنم.

اینا حرف دل منه، حرفایی که به درد هیچ جا نمی خوره! همین ...


.

.

.


*** مثل روزای دیگه تو اولین دقیقه بیکاری و اومدن به اینترنت اومدم اینجا به تمام نوشته های قدیمی خیره شدم و صد البته نوشته های منتشر نشده ای که دیگه تعدادشون از کل مطالب منتشر شده این وبلاگ بیشتر شده! این یکی رو انتخاب کردم چون میدونم پناهگاه دیگه ای ندارم!!!


*** راه های زیادی رو امتحان کردم اما میدونی ... گریزی از من نیست! اوه راستی متاسفم ...


*** خوشبختانه ترم جدید شروع شده و بیشتر درگیر زندگی میشم!


*** شغلی که همیشه آرزوش رو داشتم بهم پیشنهاد شده ولی واقعا چرا حالا؟ حالا که کمترین قدرت تصمیم گیری و ریسک پذیری رو دارم باید چنین تصمیم بزرگی بگیرم؟! هاه مسخره ست ولی آمادگی وقایع جدی زندگی رو ندارم گرچه امروز تو دانشگاه تقریبا مدت زیادی داشتم به این فکر میکردم که واقعا چرا جدیدا علاقه م به تجربه های جدید کمرنگ شده؟!!!


*** بازم مثل هزاران نه، میلیون ها بار گذشته چشمامو میبیندم به امیدی که بیای و دستای کوچولوتو روی چشمام بذاری و با صدای کودکانه ت که شادی توش موج میزد بگی تا ده بشمار تا دیگه چشماتو فشار ندم ... کوچولوی من دلم برات تنگ شده به همین سادگی ...