چه کسی باور می کنه دیروز، اولین سالروز درگذشت پدر و مادرم رو شاد گذرونده باشم! شادی من از سر بی خیالی که نه بلکه برای یادآوری خاطرات شاد گذشته ست. سعی کردم لحظه به لحظه کارهایی رو انجام بدم که مورد علاقه شون بوده. در واقع با خودم عهد بستم هر سال این روز رو به جای اونها زندگی کنم چرا که تو خونه قلب من زنده هستن
مامان، بابا حالا شما یک ساله شدید و شاید اگه روزی می دونستید سالروز درگذشتتون رو به روز تولدتون تبدیل کردم، منو دیوانه خطاب می کردید اما نمی خوام اجازه بدم خاطرات تلخ سال گذشته مرور بشه! می تونستم دیروز رو با یادآوری تلخ ترین روز عمرم بگذرونم، می تونستم اشک بریزم و اندوه به دل بگیرم ... آره می تونستم اما این کار رو انجام ندادم و هرگز خاطرات از دست دادنتون رو مرور نخواهم کرد. به جای عزاداری، ترجیح دادم تولد یک سالگیتون رو با شادی بگذرونم. شما همیشه و هر لحظه با من هستید، تو یاد و قلب من زنده می مونید.
گل رز خریدم و به هر کسی که دیدم یک شاخه دادم. اون رزها حالا آغشته به عطر وجود شما هستن چون شما جزئی از طبیعت شدید. وقتی بارون میاد بدون چتر زیر بارون قدم میزنم و میذارم ذره ذره وجودتون با من در تماس باشه. وقتی نفس می کشم با تمام وجود عطر حضورتون رو استنشاق می کنم چرا که حالا همون هوایی هستید که تنفس می کنم. شما تو جای جای گیتی دیده میشید. به آسمون که خیره میشم با ابرها صورتتون رو نقاشی می کنم و دیدنتون خنده به لبهام میاره هر چند اگه از کسی بپرسم شما رو نمی بینه اما اون ابرها با من اونقدر مهربون هستن که شما رو نشونم بدن!
می دونید اون اوایل رفتنتون، عکستون رو نگاه نمی کردم که مبادا به خاطر بیارم از من دور شدید! خودم رو فریب می دادم که هنوز هم هستید اما کم کم یاد گرفتم ندیدن دلیل دوری نیست. کم کم دیدمتون. تو تک تک لحظات زندگیم یاد شما جریان داره.
انکار نمی کنم دلم تنگ شده، روزهایی هم هست که دلم میگیره از نبودنتون. گاهی هم دلم میخواد اگه خبر خوبی دارم به شما بگم و پیداتون نمی کنم اما همون لحظه یه اتفاق باعث میشه حس کنم کنارم هستید. مامان شاید کسی باور نکنه اما خودت خوب میدونی صدای زیبات تو گوشم تکرار میشه که هستی، تنهام نمیذاری. اصلا مگه امکان داره مادری بچه ش رو تنها بذاره؟!
بابای خوبم من پدر بودن رو از تو یاد گرفتم تا بلکه بتونم برای سام پدر خوبی باشم. نمیدونم موفق بودم یا نه؟ تو ازش بپرس و به من بگو همیشه بهترین دوستم بودی و هستی. هنوز هم وقتی به دوراهی های زندگی میرسم یاد حرف های تو میفتم.
میخوام از هر دوتون تشکر کنم که 23 سال کنارم بودید. 23 سال بی وقفه بهم محبت کردید. ارزش های زندگی رو به من آموختید و در قبال بی صبری های من همیشه صبور بودید. و صد البته باید عذرخواهی کنم اگه روزهایی بوده که ناراحت یا نگرانتون کردم.
* دیروز ندلی و جیمز رو دعوت کردم برای خوردن صبحانه با من باشن! آخه نمیشد که میز سه نفره چیده بشه اما فقط خودم باشم!
* با هم رفتیم دانشگاه تو مسیر گل رز خریدم و تو دانشگاه پخش کردم. احتمالا الان همه به دیوانگی پسرتون ایمان آوردن!
* بابا جون با اجازه جنابعالی دیروز از عطرت استفاده کردم.
* بعد از تموم شدن کلاسها رفتم بیمارستان و به همه پزشک ها از طرف شما یه هدیه کوچولو دادم. از طرف خودم هم به بیمارها هدیه دادم. من که پزشک نیستم اما حداقل بیمار که میشم! البته همه بیماری ها از من فرار می کنن چون به تجربه دیدن کل کل با مانی بی فایده ست و شکست میخورن! (حالا بگذریم از اینکه خواهر بنده سحر خانم دوست داره با لجبازی بگه پیروز میشه اما اون هم بالاخره به شکست اعتراف میکنه
)
* همه دوستانم رو برای تولد یک سالگیتون دعوت کردم. خودتون هم بودید! به من که خیلی خوش گذشت. برای همه از خوبیهاتون گفتم. مثل همیشه باعث افتخار من بودید.
* راستش رو بگم موقع فوت کردن شمع، صبر کردم خودتون بیایید فوتش کنید اما ... یادم اومد از تولد بابا به بعد این رسم رو خودم پایه گذاری کردم که شمعتون رو فوت کنم حالا درسته تولد من نیست اما من ارجحیت دارم! آره پس چی فکر کردید!
* هدیه هایی که براتون خریدم رو بخشیدمشون آخه خودتون که ازش استفاده نمی کنید پس بهتره یکی دیگه به یادتون ازش استفاده کنه.
* راستی لیندزی کوچولو هم با دوستاش اومدن و کلی شیطنت کردن. من هم همراه دختر بچه ای که روزی مادرم شده و پسر بچه ای که روزی پدرم شده، باهاشون بازی کردم البته اون دو تا دختر و پسر کوچولو رو فقط من دیدمشون اما عجیب اهل شیطنت بودن اصلا یه جورایی یاد بچگی خودم افتادم بعد کی بود می گفت شیطنت من تو خانواده بی سابقه بوده؟!
* مدام می بینمتون، مدام میشنومتون، مدام به شما لبخند میزنم! و دلتنگی ... آه دلتنگی ... باید کلید خونه جدیدتون رو بردارم و نگهتون دارم تو خونه قلبم! آره دیگه اجازه نمیدم جایی برید ...!
* نشستم رو تاب توی حیاط و دستم حلقه شده دور گلوی ساز، ناله بی وقفه ساز تو فضا پیچیده. رهاش می کنم تا به سمتتون بیام که ...
* همیشه به جا و به موقع اجازه دادید حستون کنم. لمس حضورتون جاودان
زروزای زیادی بودن که خواستم ازت روز رفتنشونو بپرسم اما دلم نیومد ناراحت بشی
هیچی اینجور وقتا نمی تونم بگم غیر از اینکه سکوت کنم و فقط سکوت کنم.....
دوباره خوند و حالا نظزم با نظر یغما یکسانه
مرا به یاد بیاور
که از یاد نبردمت
تا آن دقیقه که
چشم از نگاه تهی شد
و واپسین ترانه
در گلو یخ بست.
ترانه یی که نام تو را
در خود داشت...
10
رودی به دریا می رسد
من بازگشته ام!
پیچکی به خورشید می پیچید
من بازگشته ام!
کارگری سرود می خواند
من بازگشته ام!
جهان مرگِ بمب های اتم را جشن می گیرد.
من بازگشته ام!
یخ های قطب آب نمی شوند.
من بازگشته ام!
مهتاب مردآب ها را تعمید می دهد.
من بازگشته ام!
هاله ی نور از تمثال ها زدوده می شود.
من بازگشته ام!
تمامِ زندان ها تعطیلند.
من بازگشته ام!
عشق تنها مذهبِ جهان است.
من بازگشته ام...
مانی چرا عکس پدر و ماردرت و خودت اینجا نیس؟!!
سلام الهام جان
(شوخی میکنم امیدوارم ناراحت نشی)
ممنونم شعر زیبایی هستش البته تو وبت هم خوندمش اما میدونی که متاسفانه نمیتونم نظر بذارم! راستی کی جرات کرده باعث دلگیر شدن دختر عموی بنده بشه؟! بگو تا با آراس و بقیه بر و بچ بریم سراغش!
شما تشریف بیارید فیس بوک عکس هم هست (ستاد عملیات تشویق زیر پوستی)
ممنون از اینکه اومدی و نظر گذاشتی. اگه این نوشته ها باعث شد ناراحت بشی متاسفم.
امیدوارم همیشه شاد باشی دوست من
مانی اینقدر منو مجبور میکنی باخوندن متن هات بیام واینجا بنویسم نمیدونم چی بگم عذاب وجدان نمی گیری ؟؟؟!!!



والااااااا
از همه این شوخی ها گذشته هیچوقت نتونستم ازت بپرسم تاریخ فوت پدر ومادرعزیزت کی هست
وقتی که گفتی به سالروز فوتشون نزدیکیم همش نگران این بودم که نکنه از اون روز رد بشیم و من باخبر نشم
هر بار تو فیس پیجت رو چک میکردم که مطمئن بشم ... ولی وقتی دیروز متنت رو دیدم همه حرفام یادم رفت چیزی نتونستم بگم جز همون یه جمله
قسم میخورم که ذهنم خالی شد
والانم که باخوندن این متن ، هم یه حس خوب بهم دست می داد وهم منم یه حس دلتنگی سراغم می اومد
خیلی خیلی خیلی خوشحالم که دیروز رو خوب گذروندی
خوشحالم که نگاهت قشنگه هرچند عمقش پرازدلتنگیه
خوشحالم که بارون رحمت خدا برات نشون پدر و مادر گلت رو داره
از صمیم قلبم ، با تمام وجودم برات خوشحالم چون امروز فهمیدم این یه سال با وجود سختی های زیادش و روزهای پر از دلتنگیش چیزای خوبی هم بهت آموخته
آبجی سحر برات خیلی خوشحاله داداش مانی
واما سالروز رفتن پدر ومادرعزیزت
میدونم من هرکلمه ای هم که بگم بازم نمیتونم ادعا کنم که درکت می کنم
و واقعا عاجزم از صحبت کردن در این مورد
اینقدر گفتنیهای خودت درمورد این روز خوب بود که فکر میکنم هیچی نمیتونم بگم که ذره ای هم مثل اونا قشنگ باشن وحق مطلب رو ادا کنن
فقط یه چیز
مطمئنم ازاین به بعد هربار که بارون بیاد منم به یاد پدر ومادرعزیزت خواهم افتاد ومنم به عنوان یه دوست کوچیک پسرشون بهشون سلام میکنم
واقعا بارون توصیف قشنگیه برای روح بزرگ پدرومادرها
درضمن خیلی خوشحالم که لیندزی کوچولو اینقدر باهات صمیمی شده
حتما حسابی باهاشون شلوغ کاری کردی جای بنده خالی که اونجا یه جشن رنگ راه بندازم و سرتاپاتو رنگی کنم تا شاهد یه باخت دیگه ازجانب آبجی گلت باشی
درضمن چرا اخبار نادرست میرسونی ... مامان وبابای گلت خودشون همیشه شاهدن که بنده همیشه برنده اممممممم در کل کل با پسرشون سونبه مانی
داداش مانی آبجی سحر برات بهتررررررررررررین روزها و قشنگترین لحظه ها رو آرزو میکنه
آرزو میکنم تو تک تک دقایق عمرت کنار حس حضور پدر و مادرت خوشبختی رو فتح کنی
آرزو میکنم همیشه این نگاه قشنگ به زندگی رو داشته باشی
و آرزو میکنم همین نگاه قشنگ رو یه روزی به فرزندت هدیه بدی تا اونم بتونه قلب بزرگی مثل تو داشته باشه ولی با این تفاوت که آرزومندم همیشه و همیشه درکنارش باشی
امشب حسابی منو شکست دادی
می نویسم تو حساب و کتاب کل کل هامون یکی به نفعت
راستی یادت نره ازمن برای مامان وبابات بگی ... مدیونی غیبت منو بکنی مانی ... همش ازم تعریف کن وخوب بگو ... چون داری حقیقت رو میگی وانسان باید همیشه حقیقت رو بازگو کنه
منم نظرمو مثل متنت بااین جمله تموم میکنم
برای پدر ومادر عزیزت :
لمس حضورتون جاویدان
از لطفت ممنونم سحر جان. تو همیشه در هر شرایطی مثل یه خواهر کنارم بودی چه شادی بوده، چه غم


البته باز هم دلیل نمیشه من بخوام به نفع تو کنار بکشم و اعلام شکست کنم! هاهاهاااااااا باز که بی خیال اون جشن رنگ نشدی ای بابا قبول کن باختی
من ازت تعریف خوب میگم چه کنم خب نمیشه واقعیت شکست هات رو پنهان کرد ازشون!
ممنونم از آرزوهای خوب و قشنگت. من هم امیدوارم همیشه شادی همراه تک تک لحظات زندگیت باشه و سایه پدر و مادر عزیزت سالیان سال رو سرت حفظ بشه
اعتراف: عاشق این تعبیرت از نبودنشون شدم، اینکه هرکی از بین ما میره جزئی از این دنیا میشه و بازم حضور داره. مرسی

)
آها اینو خوب اومدی مگه میشه مادر بچه ش رو تنها بذاره؟!!! خوب نمیشه دیگه مطمئن باش
خوشحالم که روز شادی رو گذروندی وحتما مامان و بابات هم شاد هستن که آرامش تو رو دیدن.
و یه چیزی رو اصلا یادت نره، به قول حاج آقا جواد یساری : صبر ایوب زمان صبر توئه ( با اندکی دخل و تصرف
با این تعبیر حقیقتا حضورشون رو حس می کنم و مطمئنم هرگز تنهام نمیذارن
هاهاهاااااا اصلا حاج آقا جواد این ترانه رو در وصف من خونده!
ممنونم از نظرت
شاد باشی
مانی عزیز متاسفانه من زیاد با فیس بوک حال نمی کنم(خب دیگه بعضی ها هم اینطورین)!!
یا اینجوری
!!
اما دیروز با آراس رصدت کردیم،مانی اصلا اونطوری که من تصور کردم نبودی ،اینجوری
ولی خب دیگه بعضی از دکتر مانی فهیم ها هم اینطورین!!
موفق باشی دوست من هرطوری!!
نظر هر کسی محترم هستش به هر حال هر طور صلاح می دونی!
الان که به گروه خیانت کرده! 
هاها حتما انتظار داشتی عینکی باشم! البته تازگی یه عینک شب گرفتم دقیقا یه چیزی تو این مایه ها میشم ---›
رسما اعتراض خودم رو به سازمان ملل اعلام می کنم! آخه اینطوری که نمیشه ارتباط یک طرفه! ای بابا از دست این آراس والااااا. حالا خوبه بهش گفتم با اعضای گروه تشویق زیرپوستی همکاری کنه
البته الهام جان اسم فامیل من فهیم نیست!
حالا نگفتی نسبت به تصورت بهتر بودم یا بدتر!
ممنونم الهام جان تو هم موفق و شاد باشی
خودم اومدم بخونم موندم من کی این همه نوشتممممممممم

دم خودم گرم واقعا
الان درعجبم چطور کیبرد و دست خودم و وبلاگت سالم مونده با این نظر طومار مانند سونبه مانی
هه هه ههههههه
دیگه چه کنیم !!!
بله دیگه کار داداش بنده درسته اساسی
از شوخی گذشته اگه حتی یک کلمه هم بنویسی، می دونم کاملا منظور و مفهوم حرف هام رو درک می کنی چون بارها بهم نشون دادی و ثابت کردی
تقصیر من نیست الهام خودش بهم نگفته بود فامیلی رو !!!!
اعتراف کرد مدارکشم موجوده خواستی رو میکنم
در هر صورت شرمنده اطلاعات ناقص رسید بهت
مقصر اصلی خود این مانی هستش
ئه فهیم نیستی؟ پس چی؟!! نکنه موسوی هستی واقعا؟!!!
حالا.....
آراس مظلوم تر از این حرفاس خیلی تشویق می کنه من
دیگه اینکه چی بگم والا خدا واسه مامان جونت نگه ات داره
از آراس بپرسی تصحیحش میکنه

آخی چقدر هم که مظلومه!
مارک رو تازگی ها اخراجش کردم میخوای بیا مدیریت فیس بوک رو میسپارم به خودت!
ممنونم الهام جان سلامت باشی
نمیدونم چرا بااینکه میخوندم اونروز خیلی خوشحال بودی من اشک میریختم.هیچی واسه گفتن ندارم فقط میتونم بگم خوشحالم ک همیشه در کنارت هستن ومیتونی به این خوبی هرلحظه حسشون کنی!
شاید چون خودم هم با اشک نوشتمشون! بحث خوشحال بودن یه طرفه بحث دلتنگی هم یه طرف ماجراست!
ممنونم که اومدی و نظرت رو گفتی دوست خوبم
شاد و سلامت باشی
مانی میدونم دیر اومدم ، خیلی دیر اومدم ب وبلاگت سر بزنم

برعکس سحر من شدم دوست بی معرفت ، ب هر حال شرمندت شدم
دقیقا اون روزی ک تو این پست رو گذاشتی من نگران حال بابا بودمو از تو غافل شدم
باید بگم ک با خوندن این پستت خیلی خیلی خیلی خوشحال شدم ، خودت میدونی ک با شادی تو منم خوشحالم ، نه تنها من بلکه سحر و مهسا و الهام و پوری هم خوشحالن
"در واقع با خودم عهد بستم هر سال این روز رو به جای اونها زندگی کنم چرا که تو خونه قلب من زنده هستن" این جملت ب من خیلی چیزهارو یاد داد ، من تا حالا فکر میکردم ک زمانی ک کسی از این دنیا میره دیگه نمیشه جای خالیشو پر کرد ، همیشه دلتنگش میشی . ولی این جمله و تمام حرفات ب من یاد داد ک محبوبه تو اشتباه میکردی
همیشه بهت حسودی میکنم ، طرز فکرایی ک داری خیلی خوبه ، حتی روی منم تاثیر گذاشتی (یادته بهت گفتم روی من تاثیر گذاشتی،ب خاطر این کاراته) . شاید باورت نشه ولی نسبت ب قبل خیلی محکم شدم ، همیشه سعی کردم دربرابر سختیا طوری برخورد کنم تا ضعیفم نکنه ... مانی میخوام اینجا از پدر و مادرت تشکر کنم ، میخوام بهشون تبریک بگم ک پسر گلی مثل تورو تحویل جامعه دادن ،ک تونسته رفتارش حداقل در من تاثیر داشته باشه ...
از تک تک جملاتت یک چیزی یاد گرفتم
از این ب بعد هم من تو جشن تولد پدر و مادرت چترم ، اگر بحث ارجحیت هست خب ما هم دوستای پسرش هستیم دیگه ...
مانی تمام آرزوها رو سحر گفتو چیزی برای من نذاشت ولی میخوام یک چیزی رو ب اونها اضافه کنم اونم اینه ک : آرزو میکنم ک هیچ وقت ظرفیتت پر نشه و همیشه یک راه حل داشته باشی تا بتونی خودتو آروم کنی ...
راستی ب دوست کوچولوت سلام منو برسون ، البته قبلش من باهاش صحبت کردم و گفتم ک جای من هم کیک جشن تولد بخوره :دی
همیشه همیشه خوش باشی خاله جون
این چه حرفیه دوست خوبم تو همیشه کنارم بودی دیر و زود نداره که محبوبه جان!



امیدوارم هر چه زودتر پدر محترمت حالش خوب بشه و دیگه نگران نباشی
همه شما نسبت به من لطف دارید و من خوشحالم دوستان خوب و مهربونی کنارم دارم. اینکه بشه کسی رو دوست خطاب کرد موهبت بزرگیه و خوشبختانه با وجود شماها من از این موهبت برخوردارم
محبوبه جان دلتنگی رو نمیشه انکارش کرد اما طرز فکرمون باعث میشه اون دلتنگی بتونه بهمون غلبه کنه و یا برعکس بتونیم از همون حس دلتنگی طوری زندگی کنیم که اگه کنارمون رفته ها بودن شاد میشدن
قبلا هم بهت گفتم حتی اگه تونسته باشم روی یک نفر کوچکترین تاثیر مثبتی گذاشته باشم می تونم بگم زندگیم ارزش زیستن رو داشته. خوشحالم که در برابر مشکلاتت ضعف نشون نمیدی و ممنون که این حس خوب رو به من منتقل می کنی
واقعا نمی دونم در برابر این همه لطفت چی بگم فقط می تونم تشکر کنم ... امیدوارم بتونم باعث شادی و سربلندی مامان و بابا باشم چون باور دارم اونها انسانهای بزرگی بودن که لایق این هستن مکررا به نیکی ازشون یاد بشه. هرگز فراموش نمی کنم بابا برای نجات جون بقیه چه تلاشی می کرد و عاقبت جون خودش رو در همین راه از دست داد
اینکه بدونم هر سال دوستانم تو اون روز به یادشون هستن و خوبیهاشون رو به یاد میارن برام به اندازه تمام شادی های دنیا شادی آفرین هست
ممنونم دوست عزیزم چیزی در قبال محبتت نمی تونم بگم جز اینکه برات آرزوی شادی، موفقیت و سلامتی همیشگی در کنار عزیزانت داشته باشم
میخوای اون حس خوب رو مدام یادآوری کنم
تا بیشتر خوشحال شی
امیدوارم ک ب اهدافت برسی خاله جون
خواهش میکنم مانی جان ، تو هم دوست خوبی هستی برای من
ممنونم من هم متقابلا برات آرزوی پیشرفت روز افزون دارم
شاد باشی