خوب، بد ... زندگی

به دنیای من خوش آمدید

خوب، بد ... زندگی

به دنیای من خوش آمدید

نوازش کن مرا با دست که فرزند تو غمگینه

خیلی سخته تمام عمر برای شادی و رضایت دیگران هر کاری انجام بدی حتی مهم ترین مسائل زندگیت رو هم فدا کنی و بعد وقتی به خودت بر می گردی، می بینی شادی خودت فدا شده!

اشتباه کردم که خودم رو نابود کردم تا اطرافیانم شاد باشن تا اونها لبخند بزنن و احساس رضایت بکنن اما دیگه بسه!

اینجا ساعت از 7 صبح گذشته! تمام شب رو بیدار بودم و گاهی فریاد زدم، (تعارف که نداریم) دقایقی اشک ریختم، عکس های اتاقم رو پاره کردم، حتی به خودم و دنیا فحش دادم! و بعد باز هم هجوم خاطرات مجددا نابودم می کرد و این سیر ادامه داشت! حالا هم که اینجا دارم می نویسم! دلم میخواد میشد همه چیز رو بگم همه حرف هایی که تو گلوم گیر کرده و تا مرز استخون می سوزوندم!

تازه داشتم سعی می کردم مسیر دلخواهم رو برای زندگیم ترسیم کنم اما ... اما باز هم فدای رضایت بقیه شد! اگه مامانم زنده بود شاید همه چیز طور دیگه ای پیش می رفت ...!

دلم یه آغوش بی دغدغه میخواد ... اونقدر حالم بده که میخوام فردا برم دانشگاه و بگم عواقبش هر چی که باشه می پذیرم فقط اجازه بدید یک هفته نیام، میخوام برگردم ایران و تو آغوش مادرم گریه کنم آخه هیچ وقت تجربه ش نکردم، از بچگی همیشه ازم خواست بزرگ باشم بزرگ فکر کنم قوی باشم روی پای خودم بایستم اما حالا دیگه نمی تونه سنگ قبرش رو ازم دریغ کنه

دلم میخواد برای اولین و آخرین بار جایی رو که می تونست بهترین خاطراتم شکل بگیره ببینم! می دونم خود آزارم!!!

اما بیش از هر چیزی دلم میخواد تو چشم های مادر جون نگاه کنم و بگم ارزشش رو داشت؟! گرچه می دونم برای اون معنی و مفهومی نداره! می دونم حتی مورد تمسخر اطرافیانم قرار می گیرم اما ...

نظرات 4 + ارسال نظر
سحر یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:26 ب.ظ

اینکه بگم آره اشتباه کردی مشکلی رو حل نمیکنه ولی نمیخوامم بگم نه مانی کارت درست بوده و از این حرفها
هرچند معتقد نیستم کاملا غلط بوده
بذار رک بگم شاید تو توی انجام یه کار قشنگ زیاده روی کردی مانی
شاید اونقدر تکرارش کردی که خودت کم آوردی
نمی دونم چی بگم
بارها هم بهت گفتم حرف زدن با تو در این شرایط و اینکه بتونم چیزی بگم که حالت رو بهتر کنه سخته چون من میدونم همه این راه هایی که به ذهن من میرسه امتحان کردی و ازاونجایی که دلم نمیخواد فقط درحد حرف بگم و دگر هیچ!نمیخوام راه حل بدم

شاید بهتر باشه بیای ایران
منم از این عادتها دارم که جاهایی رو که شاید زنده شدن خاطراتش اذیتم میکنه ، میرم نمیدونم چرا ولی رفتنش حالمو کمی بهتر میکنه
الان فقط میتونم این جمله کلیشه ای رو بهت بگم که خیلی مواظب خودت باشی
خیلی خیلییییییییییی

خیلی خوبه که می نویسی مانی
ادامه بده ... بنویس نذار بمونه رو دلت
امیدوارم زود زود همه چی رو به راه بشه
اومدنی شدی به ایران حتما حتما خبرم کن
بازم میگم مراقب خودت باش داداش من

اشتباه من اینه که خودم رو فراموش کرده بودم! فکر می کردم حالا زمان دارم اما ...
من میخوام برم جایی که تا به حال ندیدمش اما این رفتن و دیدن می تونست طور دیگه ای رقم بخوره!
می دونم مجبورم با این هم کنار بیام دیگه از مرگ که سخت تر نیست! من با مرگ عزیزانم هر چند سخته کنار اومدم یا حداقل سعی می کنم کنار بیام باید با این موضوع هم کنار بیام! شاید یکی از دلایلی که باعث شده اینقدر شوکه بشم غیر منتظره بودنش بوده و اینکه برنامه هام برای ادامه مسیرم رو به هم زد! و البته متوالی بودن اتفاقات ناگوار طی دو سال تو زندگیم، روحم رو خسته کرده!
متاسفم حواسم نبود نظری که برای پست قبلی نوشته بودی پاک کردم
باز هم مثل همیشه میگم ممنونم شاد باشی

سحر دوشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 09:15 ق.ظ

ای تو روح اینترنت ایران دیشب مسنجرم هی قطع و وصل میشد و اذیت میکرد
وی پی انم کارساز نشد
مانی جان میدونم خیلی سخته فقط یادت نره خواهشا همه چیز رو همه غصه ها رو حبس نکنی
بازم میگم مراقب خودت باش
بابت نظرم اشکالی نداره مهم اینه که خودت خوندیش

ایرادی نداره سحر جان متوجه شدم باید مشکل از اینترنتت باشه
مثل همیشه از بودنت ممنونم از اینکه حداقل برای احساسم احترام قائلی مثل دوستان و اطرافیانم این احساس رو واهی و پوچ ندونسته و مورد تمسخر قرار نمیدی! متاسفم تو دنیایی زندگی می کنیم که همه شرایط انسان ها رو میسنجن نه دل ها رو! کاش زندگیم با شرایط خیلی پایین تر بود اما آروزم برای بودن اینطور نابود نمیشد همین موضوع باعث شد حالا اینطور بر مزار آرزوهام بنشینم! منطق مادر جون و بقیه برای زندگی و آینده من عاشقانه نبود و عشق من برای اونها منطقی نبود!

سنیور الهام دوشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 03:05 ب.ظ

سلام
اینجا منو یاد پارسالم میندازه،پستایی که تا نصفه می اومدن و با اشک نموم میشدن و بعد تا نصفه پاک میشدن و من آخرش با کلی گریه از خودم می پرسیدم؟ آیا ارزششو داشت؟!
اما خوب بود که نوشتمشون گاهی بعضی حرفارو به مامانتم نمیتونی بزنی ،اما گمان می کنم برگشتت به ایران در بهترین زمان که به آینده کاریت آسیب نزنه برای روحیه ات بد نیست.....
عاشق بمون مانی،سنگ دل شدن افتخاری نداره
خودت باش مانی محکم و مهربون و عاشق....

سلام الهام جان
پس تو هم جام زهر عشق رو سر کشیدی! پاراگراف اول گفته هات رو با عمق وجود درک می کنم! بارها می نویسم و پاک می کنم و دوباره و دوباره ...
اینجا الان ساعت 1 بعداز ظهره (یادش بخیر تو همون گذشته های خوب! چقدر با سحر رو این عصر و بعدازظهر گفتن من بحث می کردیم - لعنت، شاید باورت نشه حتی حروف و کلمات، حتی نوشتن و خیلی موارد جزئی خاطراتی رو تداعی میکنن که ...) آره اینجا 1 بعدازظهره و من متاصل از دانشگاه برگشتم خونه چون گفتن مرخصی امکان پذیر نیست مگر مرخصی استعلاجی که پزشک معتبر تایید کنه! برای غیبت امروزم هم باید فردا جوابگو باشم. چقدر دلم میخواست می تونستم یه مدت با خودم خلوت کنم! میگم چطوره یه بلایی سر خودم بیارم تا مرخصی بگیرم؟! هر گونه پیشنهاد و راه حل پذیرفته می شود
امروز خیلی به خودم و شرایطم فکر کردم. هر چند سخت و دردآوره اما باید از این تند باد هم عبور کنم. موج ها همیشه به صخره سیلی میزنن حتی با اون ضربه های دمادم باعث تغییر شکل و فرسایشش میشن اما صخره همیشه صخره ست، موج نمی تونه نابودش کنه!
ممنون که تو این شرایط با حرف هات تسکین دردم میشی. برای بقیه دوست هام اینجا این رفتار من کاملا بی معنیه اما خب من اهمیتی نمیدم کی چی فکر میکنه!
شادترین روزها و گواراترین عشق ها رو برات آرزومندم

سنیور الهام دوشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 10:31 ب.ظ

آره نمیدونم الان باید بگم بدبختانه و یا خوشبختانه....
اما عاشق بودن بد نیس آدمو مهربون میکنه،
تو عاقلتر از اونی که بلایی سرخودت بیاری می دونی که با ایران اومدن عمق مسئله حل نمیشه چون دلت یه حرف دیگه میزنه و تو سعی میکنی بپیچونیش...
مراقب خودت باش و یادت باشه همه ما تنهاییم ولی عمق این تنهاییی به قدرت تحمل آدما ربط داره
و تو قوی هستی و باید بمونی...

من که میگم خوشبختانه! درسته نافرجام بود اما به هر حال بدون عشق زندگی کردن که فقط نفس کشیدنه دنیای آدمها با عشق مفهوم پیدا میکنه
اوه الهام عزیز من شوخی کردم! حوادث تلخ تر از این مرگ عزیزانم بود که مقاومت کردم این هم یه تجربه جدید و درسی از زندگیه میگذره و من مقاومت می کنم
نمیدونم این جمله رو باید دقیقا چطور به فارسی شرح بدم اما به قول یکی از دوستهام :
Let it go
در واقع باید خودم رو رها کنم. بهترین ها رو براش آرزومندم. مطمئنا حالا شاد هستش و این برای من کافیه
سخته اما باهاش کنار میام. برای اومدن به ایران ظاهرا چاره ای ندارم جز اینکه تا تعطیلات پایان ترم صبر کنم
چقدر جالب من هم همیشه میگم ما آدمها با همه ادعاهای با هم بودنمون تنهاییم!
درسته سنیوریتا من باید قوی بمونم باید به فکر ابعاد دیگه زندگی باشم شاید روزی سهم من هم از عشق تو سرنوشتم پیدا بشه اما حالا باید فقط به فکر مسائل دیگه باشم
ممنونم که هستی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد