خوب، بد ... زندگی

به دنیای من خوش آمدید

خوب، بد ... زندگی

به دنیای من خوش آمدید

لبخند خدا ...

صبح شده و من باز یه شب دیگه به آسمون از عشق و درد دوری گفتم. از بس کنار پنجره ایستادم و به آسمون خیره شدم کف پاهام درد می کنه. میشینم رو زمین و به تکه تکه های عکس هایی که پاره کرده بودم نگاه می کنم. یکی از عکس ها به من خیره شده ... چشم هایی شفاف که حرف های زیادی از دنیایی متفاوت از امروز من در خودش پنهان کرده! عکسی که حتی تو اوج عصبانیت و ناراحتی دلم نیومد پاره ش کنم! قاب شکسته عکس من رو به یاد قلب شکسته خودم میندازه! از بین خرده شیشه ها برش میدارم و بهش میگم قولی که دادی رو فراموش نکن ... به وضوح لبخندش رو حس می کنم گرچه عکس بی حرکته!

لحظه ای بعد میذارمش کنار قلبم و دکمه های لباسم رو می بندم! از اتاق میرم بیرون، به ساعت نگاه می کنم عقربه ها 5 صبح رو نشون میدن. تو گرگ و میش هوای صبح از خونه میزنم بیرون و شروع می کنم به دویدن.

دقایقی بعد حضور شخصی رو کنارم حس می کنم که داره پا به پای من میدوه و شروع کرده به صحبت کردن! حرف هاش مثل جادوی قصه های بچگی آرامش بخشه! سرم رو به سمتش میچرخونم و می بینم اشتباه نکردم، همون چشمها! کمی جلوتر وقتی به پارک می رسیم دستم رو میگیره و میگه بیا بشین باهات حرف دارم. بی اراده به دنبالش راهی میشم. گرمی دستهاش به دست سرد و یخ زده م جون تازه می بخشه. با لبخند شیطنت آمیزی میگه: "می بینی من اینجا کنارتم!" سرم رو به علامت تایید حرفش تکون میدم.

روی نیمکت که میشینیم میپرسه: "حالت خوبه؟" میگم : "حالا که تو هستی، آره خوبم" لبخند میزنه و دیگه چیزی نمیگه! تو چشمهاش نگاه می کنم و میگم: "دلم خیلی برات تنگ شده بود خوشحالم اینجایی، دیگه تنهام نذار" با مهربونی قطرات اشک رو از صورتم پاک می کنه و میگه: "دیگه گریه نکن من همیشه اینجا کنارت می مونم و به حرفهات گوش میدم" میگم: "این بار اشک شوقه نه غم!"

نسیم خنک صبح به صورتم میخوره. کمی اون طرف تر صدای جمعی از مردم که مشغول ورزش صبحگاهی هستن من رو متوجه خودشون می کنه. وقتی می بینه دارم نگاهشون می کنم، میگه: "دیگه نشستن بسه، پاشو بیا" میدوه به سمت جمعیت و من به دنبالش میرم، جلوتر دیگه نمیبینمش! به اطراف نگاه می کنم اما هیچ اثری ازش نیست! داد میزنم: "کجا رفتی؟!" جوابی نمیگیرم جز نگاه های سرشار از تعجب مردم اطرافم!

یه نفر میزنه به شونه م و میگه: "آقا این عکس رو جا گذاشتید رو نیمکت" عکس رو ازش می گیرم و دوباره میذارمش کنار قلبم و به ساعت نگاه می کنم: 6:25 صبح!

قدم زنان به سمت خونه میرم. تو تمام طول راه صداش تو گوشم هست: "من همیشه اینجا کنارت می مونم و به حرفهات گوش میدم" و به این فکر می کنم که باز هم می بینمش یا نه!

نظرات 5 + ارسال نظر
سحر پنج‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:02 ب.ظ

نوشته ات خیلی زیبا و روان بود مانی
از این مدل ادبیات خیلی خوشم میاد
در مورد محتواش اما باید بگم امیدوارم هر از چند گاهی ببینی این خیالی رو که شاید به راستی لبخند محو خدا باشه به تو
شاد باشی داداشی من

ممنونم خواهر گلم
امیدوارم ...
تو هم شاد باشی

سنیور الهام جمعه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:06 ق.ظ

آفرین
خوشم اومد،ینی حال کردما....
خدا با من است و همه چیز نیکوست....
ته ته تهش فامیل خودمونی
کم نیار یه روز دنیا به پات سجده میکنه برای دومین بار

خوشحالم این متن رو دوست داشتی
بلـــــــــــــــه دختر عموی خودمی دیگه
اولین بار زمانی که اراده کردم ثابت کنم می تونم، یه نوجوون کم سن و سال بودم! اون پسرک می خواست هر طور شده درستی حرف ها و نظریه هاش رو به همه اثبات کنه و از همه مهمتر با رفتارش فریاد بزنه توانایی هر کاری رو داره! به قول تو دنیا رو به خاک انداخت و حالا تو سنین جوونی دوباره اراده کرده نشون بده حتی اگه در برابر دیدگان نامحرم دنیا بشکنه هرگز خرد نمیشه!
چیزی که بیش از همه برام آرامش بخشه اینه که برای گذشتن نیازی به نفرت نیست! خاطراتم رو دوست دارم، هنوز هم به یاد آوردنشون لبخند به لبهام میاره اما باقی عمرم رو برای گذشته نخواهم سوزوند! همه چیز فقط یک جنبه از زندگی نیست و حقیقتا از روزی که این خیال به سراغم اومد، حس می کنم حالم خیلی بهتره و دارم به فصل جدیدی از زندگیم می رسم!
هرگز محبتی رو که تو این مدت از تو و سحر دیدم، فراموش نمی کنم
موفق و شاد باشی سنیوریتا

سحر جمعه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:09 ب.ظ

چیزی که بیش از همه برام آرامش بخشه اینه که برای گذشتن نیازی به نفرت نیست! خاطراتم رو دوست دارم، هنوز هم به یاد آوردنشون لبخند به لبهام میاره

وقتی این تیکه از جوابت رو خوندم نتونستم ساکت بمونم
دقیقا حس منه مانی
خیلی خوبه مانی خیلی

محبوبه یکشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:53 ب.ظ

"قدم زنان به سمت خونه میرم. تو تمام طول راه صداش تو گوشم هست: "من همیشه اینجا کنارت می مونم و به حرفهات گوش میدم" و به این فکر می کنم که باز هم می بینمش یا نه!"

باید بگم ک با خوندن این پستت خوشحال شدم،یعنی خیلییییییییییییی خوشحال شدم
دارم باز مانی قبل رو میبینم ، همون مانی ای ک برای هر مانعی ی راه حل پیدا میکنه
ازت توقع همیشه شاد بودن رو ازت نداشتم ، میدونم هر انسانی بالاخره ی زمانی ب مرحله ای میرسه ک انگار کم آورده
تو خوب تونستی از پس اون مرحله بربیای مانی جان

تو ک شاد باشی منم شادم

البته مانی قبل دیگه برای همیشه تو گذشته حبس شده و این مانی که الان می بینی وارد مرحله جدیدی از زندگیش شده! سخته خیلی سخت ... اما ناچارم باهاش کنار بیام! ناچارم دلتنگی هاش رو به تنهایی تسکین بدم و بگذرم!
امیدوارم حقیقتا همونطور که میگی باشه و این مرحله سخت رو بگذرونم!

"تو که شاد باشی منم شادم"
چقدر این جمله آشناست! کجاست ببینه من شاد نیستم ... کجاست؟!!!
افسوس ...

ممنونم محبوبه جان تو هم شاد باشی

محبوبه یکشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:59 ب.ظ

اینجاست ک میگن : این نیز بگذرد
شاید مانی بعدها ب این روهات بخندی و بگی ای بابا چقد ب خودم سخت میگرفتما
ولی میدونم تو شرایط سختی هستی و شاید الان متوجه حرفم نشی ولی زمانی ک من تو وضعیت بدی بودم خواهرم همین حرفو بهم زد و واقعا من بهش رسیدم

موفق باشی داداشی

درک میکنم چی میگی محبوبه جان اما این مورد برای من واقعا متفاوته وگرنه خودت که من رو می شناسی اصلا اهل غم و این مسائل نیستم ... شاید هم یه روز به خودم بخندم کی می دونه!
البته فقط زمانی می تونم به امروز خودم بخندم که تونسته باشم روند ماجرا رو عوض کنم!
شاد باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد