صبح شده و من باز یه شب دیگه به آسمون از عشق و درد دوری گفتم. از بس کنار پنجره ایستادم و به آسمون خیره شدم کف پاهام درد می کنه. میشینم رو زمین و به تکه تکه های عکس هایی که پاره کرده بودم نگاه می کنم. یکی از عکس ها به من خیره شده ... چشم هایی شفاف که حرف های زیادی از دنیایی متفاوت از امروز من در خودش پنهان کرده! عکسی که حتی تو اوج عصبانیت و ناراحتی دلم نیومد پاره ش کنم! قاب شکسته عکس من رو به یاد قلب شکسته خودم میندازه! از بین خرده شیشه ها برش میدارم و بهش میگم قولی که دادی رو فراموش نکن ... به وضوح لبخندش رو حس می کنم گرچه عکس بی حرکته!
لحظه ای بعد میذارمش کنار قلبم و دکمه های لباسم رو می بندم! از اتاق میرم بیرون، به ساعت نگاه می کنم عقربه ها 5 صبح رو نشون میدن. تو گرگ و میش هوای صبح از خونه میزنم بیرون و شروع می کنم به دویدن.
دقایقی بعد حضور شخصی رو کنارم حس می کنم که داره پا به پای من میدوه و شروع کرده به صحبت کردن! حرف هاش مثل جادوی قصه های بچگی آرامش بخشه! سرم رو به سمتش میچرخونم و می بینم اشتباه نکردم، همون چشمها! کمی جلوتر وقتی به پارک می رسیم دستم رو میگیره و میگه بیا بشین باهات حرف دارم. بی اراده به دنبالش راهی میشم. گرمی دستهاش به دست سرد و یخ زده م جون تازه می بخشه. با لبخند شیطنت آمیزی میگه: "می بینی من اینجا کنارتم!" سرم رو به علامت تایید حرفش تکون میدم.
روی نیمکت که میشینیم میپرسه: "حالت خوبه؟" میگم : "حالا که تو هستی، آره خوبم" لبخند میزنه و دیگه چیزی نمیگه! تو چشمهاش نگاه می کنم و میگم: "دلم خیلی برات تنگ شده بود خوشحالم اینجایی، دیگه تنهام نذار" با مهربونی قطرات اشک رو از صورتم پاک می کنه و میگه: "دیگه گریه نکن من همیشه اینجا کنارت می مونم و به حرفهات گوش میدم" میگم: "این بار اشک شوقه نه غم!"
نسیم خنک صبح به صورتم میخوره. کمی اون طرف تر صدای جمعی از مردم که مشغول ورزش صبحگاهی هستن من رو متوجه خودشون می کنه. وقتی می بینه دارم نگاهشون می کنم، میگه: "دیگه نشستن بسه، پاشو بیا" میدوه به سمت جمعیت و من به دنبالش میرم، جلوتر دیگه نمیبینمش! به اطراف نگاه می کنم اما هیچ اثری ازش نیست! داد میزنم: "کجا رفتی؟!" جوابی نمیگیرم جز نگاه های سرشار از تعجب مردم اطرافم!
یه نفر میزنه به شونه م و میگه: "آقا این عکس رو جا گذاشتید رو نیمکت" عکس رو ازش می گیرم و دوباره میذارمش کنار قلبم و به ساعت نگاه می کنم: 6:25 صبح!
قدم زنان به سمت خونه میرم. تو تمام طول راه صداش تو گوشم هست: "من همیشه اینجا کنارت می مونم و به حرفهات گوش میدم" و به این فکر می کنم که باز هم می بینمش یا نه!
یادم هست حدودا یک و سال و اندی قبل متنی درباره کنترل خشم خوندم که اتفاقا خیلی به نظرم زیبا و پر مفهوم بود. تصور می کردم درس بزرگی از اون روز فرا گرفتم اما حالا که تک تک روزهای سال های قبل برام مرور میشن، حالا که جزئی ترین مسائل پیش پا افتاده ذهنم رو به عقب سوق میدن، حالا میفهمم اون نوشته فقط برای من در حد تئوری باقی مونده بود!
دو سال و بلکه بیشتر زیر فشار تلاطمات زندگی بودن آسون نیست. در کنارش مسئولیت های مختلف رو هم که قرار بدیم، روحی نا آرام و عصبی به جا می مونه!
اصلا نمی دونم چرا دارم این ها رو می نویسم! نهایتا می خواستم بگم زندگی استاد سخت گیریه! اگه همون دفعه اول که بهت درس میده فرا نگیری و به کار نبندی، دفعه دومی در کار نخواهد بود، چرا که دفعه بعد تنبیه سختی تدارک می بینه!
یادم باشد ...
حرفی نزنم که به کسی بر بخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
راهی نروم که، بیراه باشد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
یادم باشد که روز و روزگار خوش است
همه چیز روبراه و بر وفق مراد است و خوب
تنها، تنها دل ما دل نیست
آره ...!
بهتر بود مرخصی میدادن برم ایران، اینجا اصلا تمرکز ندارم! امروز اومدم دانشگاه اما فقط جسمم اینجاست ...
میم مثل ...
نون مثل نوشتن ...
همیشه برای دلم می نوشتم و این بار ...
برای روزها می نویسم ... روزهایی سرشار از بودن ها و نبودن ها
برای داستان هایی می نویسم که هیچ گاه نوشته نشدند
برای شعرهایی که هیچ گاه نسرودم
برای کسانی که هرگز نبودند
برای لحظه هایی که از یاد رفتند
برای جملاتی که گفته نشدند
برای ثانیه هایی که نبودند
می نویسم ...
برای رویاهایی که از دست رفتند
برای بهارهایی که نیامدند
می نویسم ...
برای کاغذهایی که پاره نشدند
برای کتاب هایی که خوانده نشدند
می نویسم ... برای چشم هایی که ندیدم
برای بسته هایی که هیچ گاه به مقصد نرسیدند
برای راه هایی که طی نشدند
برای فاصله هایی که از بین نرفتند
برای من و تو که با هم نشدیم
برای احساساتی که بیان نشدند
برای منطق هایی که درست نبودند
برای عشق هایی که منطقی نبودند
برای منطق هایی که عاشقانه نبودند
برای او که به آینده نمی رسد
برای من که هنوز در گذشته مانده ام
برای او که رفت
برای تو که برنگشتی
می نویسم ... برای این خطوط که تمام می شوند
میم مثل ...
خیلی وقته نیومدی سر بزنی، تو که نیای و نخونی حرفهام رو دیگه دلم به نوشتن نمیره. یه سری بزن، یه چیزی بگو ... از خودت، زندگی، اوضاعت، هر چند ازت زیاد بی خبر نیستم اما تو برام خبر بیار! یه روز بیا اینجا و حرفهام رو باز بخون و فقط یه جواب بده: زندگی وفق مراده؟ روزهات شیرینه؟ سرزمین عاشقیت پابرجاست؟ دل نازنینت هم آرومه؟ بیا بگو چه خبر ...
بیا بگو تا من بگم از دل و روزمره و زندگی و دلتنگی ...
امروز یاد 10 آذر افتادم ... من و انتظار یه جواب ... بقیه ش هم تو به یاد بیار که گفتن هر کلمه ش داغ دلمه ... خاطرات ....
خاطــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرات ...
من نشانی از تو ندارم، اما نشانی ام را برای تو می نویسم:
در عصرهای انتظار، به حوالی بی کسی قدم بگذار! خیابان غربت را پیدا کن و وارد کوچه پس کوچه های تنهایی بشو. کلبه غریبی ام را پیدا کن، کنار بید مجنون خزان زده و کنار مرداب آرزوهای رنگی ام! در کلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو! حریر غمش را کنار بزن! مرا خواهی دید با بغضی کویری که غرق عصاره انتظار پشت دیوار دردهایم نشسته ام!
خداحافظ فراموشی ناپذیرترین پس کوچه های خاطرات من و ...
پ.ن:
1- عنوان این مطلب از آهنگ شکنجه گر داریوش
2- این صریح ترین و آخرین نوشته من درباره ... هست زین پس نوشته های من (اگر نوشتنی در کار باشد) در این باره خصوصی خواهند بود.
خیلی سخته تمام عمر برای شادی و رضایت دیگران هر کاری انجام بدی حتی مهم ترین مسائل زندگیت رو هم فدا کنی و بعد وقتی به خودت بر می گردی، می بینی شادی خودت فدا شده!
اشتباه کردم که خودم رو نابود کردم تا اطرافیانم شاد باشن تا اونها لبخند بزنن و احساس رضایت بکنن اما دیگه بسه!
اینجا ساعت از 7 صبح گذشته! تمام شب رو بیدار بودم و گاهی فریاد زدم، (تعارف که نداریم) دقایقی اشک ریختم، عکس های اتاقم رو پاره کردم، حتی به خودم و دنیا فحش دادم! و بعد باز هم هجوم خاطرات مجددا نابودم می کرد و این سیر ادامه داشت! حالا هم که اینجا دارم می نویسم! دلم میخواد میشد همه چیز رو بگم همه حرف هایی که تو گلوم گیر کرده و تا مرز استخون می سوزوندم!
تازه داشتم سعی می کردم مسیر دلخواهم رو برای زندگیم ترسیم کنم اما ... اما باز هم فدای رضایت بقیه شد! اگه مامانم زنده بود شاید همه چیز طور دیگه ای پیش می رفت ...!
دلم یه آغوش بی دغدغه میخواد ... اونقدر حالم بده که میخوام فردا برم دانشگاه و بگم عواقبش هر چی که باشه می پذیرم فقط اجازه بدید یک هفته نیام، میخوام برگردم ایران و تو آغوش مادرم گریه کنم آخه هیچ وقت تجربه ش نکردم، از بچگی همیشه ازم خواست بزرگ باشم بزرگ فکر کنم قوی باشم روی پای خودم بایستم اما حالا دیگه نمی تونه سنگ قبرش رو ازم دریغ کنه
دلم میخواد برای اولین و آخرین بار جایی رو که می تونست بهترین خاطراتم شکل بگیره ببینم! می دونم خود آزارم!!!
اما بیش از هر چیزی دلم میخواد تو چشم های مادر جون نگاه کنم و بگم ارزشش رو داشت؟! گرچه می دونم برای اون معنی و مفهومی نداره! می دونم حتی مورد تمسخر اطرافیانم قرار می گیرم اما ...
*** خوشحالم اتفاقی که همین چند دقیقه قبل رخ داد بالاخره رومی رو قانع کرد من مرد رویاهاش نیستم. از این بابت واقعا خوشحالم و براش آرزوی خوشبختی دارم. می دونم روزی می رسه که عشق حقیقی رو پیدا کنه و اون لحظه متوجه میشه اون شخص من نبودم!
*** حالم بده و یک دنیا حرف ناگفته که تصور می کنم تا ابد تو سینه من حبس می مونه!!!
مطمئنم اگه بابا زنده بود الان بهم می گفت مرد باش مانی! اما بابایی پسرت الان فقط نیاز داره باشی و تو آغوشت بگیریش دلش میخواد بدون هیچ حرفی فهمیده میشد!
باورم نمیشه ... همین؟! نه ... باز هم سهم من سکوته ...!
تازه داشتم به زندگی برمیگشتم تصور می کردم موفق شدم اما ... از این پس زندگی به مود زنده بودن برمیگرده!!! شاید روزی هم برسه که بتونم بگم امروز روز منه اما خیلی سخته، حتی تصورش هم سخته! به هر حال ...
پ.ن: اصلا ربطی به اون موضوع که گفتم نداره، اتفاقا برای رومی خیلی خوشحالم تنها دلیلی که باعث شده الان کمی احساس رضایت داشته باشم همینه!
*** دلم برای رویاهای شیرین و ساده آن زمان ها تنگ شده ... این دنیا تلخ است و زهرآلود!
---------------------------------------------------------------------------------
آپدیت: اصلا به ... عمو زکریا رو عشقه
---------------------------------------------------------------------------------
لعنت، هر قدر فریاد زدم، هر قدر ... هیچ تاثیری نداره حتی لحظه ای آروم نشدم! یه لحظه زجه میزنم و فریاد و بد و بیراه لحظه بعد میگم ایرادی نداره مهم نیست این کارها حماقت محضه اما باز هم یادم میاد ... باید راهی برای تسکین پیدا کنم! باید مسیرم رو عوض کنم، باید سخت تر از همیشه بشم!
یعنی همین بود؟!!!
حس شخصی رو دارم که تو یه چهار دیواری بدون روزنه حبس شده و علاوه بر اون دست و پاهاش هم زنجیر کردن و بعد انتظار رهایی داره!