* آدمیزاد احتیاج داره به تسلیم … به اینکه حتی وقتی با همه دنیا می جنگه یک نفر رو داشته باشه که پیشش سپر بندازه، از پایین نگاهش کنه … خودش رو تمام و کمال بسپره و بعدش … بعدش می شه جنگ رو از سر گرفت … هیچ مهم نیست …
* روزهای سختی رو می گذرونم. دردی دارم که سبک نمیشه. داغی دارم که سرد نمیشه. کمرنگ نمیشه. هر لحظه پر رنگ و تپنده با منه. همه چیز درست میشه، می دونم، زمین رو این حقیقت نگه داشته ...
* این روزها مدام در مواجهه با این سوالم که چی می خوام؟ از زندگی چی می خوام؟ زندگیم چه شکلی باشه راضیم؟ بعد جواب این سوال ها به قدری ساده و نزدیکه که فکر می کنم جوابی ندارم!
* حرکت زدم سه امتیازی. نمی تونم بگم که!
* یک کارهایی هست که یعنی انگار به مثابه سرب داغ تو حلق ریختن و پیاز گندیده جویدنه!!!
* عجیباْ غریبا! شهادت میدم که دنیا عوض شده … شهادت میدم که آدمها عوض شدن. حالا بماند که چرا و چطور!
* یعنی اینطور بگم … زبان قاصره از وصفش! باید به چشم دید. باید شنید. باید به خودت بگذره تا بفهمی چی به من گذشت …
* از اونجایی که راجع به چیزهایی که میخوام نمیتونم حرف بزنم و چیز دیگه ای فعلا نیست که بخوام راجع بهش حرف بزنم احتمالا باید همین جا این پست رو به پایان برده و نقطه رو بذارم.
اینا حرف دل منه، حرفایی که به درد هیچ جا نمی خوره! همین ...
.
.
.
*** مثل روزای دیگه تو اولین دقیقه بیکاری و اومدن به اینترنت اومدم اینجا به تمام نوشته های قدیمی خیره شدم و صد البته نوشته های منتشر نشده ای که دیگه تعدادشون از کل مطالب منتشر شده این وبلاگ بیشتر شده! این یکی رو انتخاب کردم چون میدونم پناهگاه دیگه ای ندارم!!!
*** راه های زیادی رو امتحان کردم اما میدونی ... گریزی از من نیست! اوه راستی متاسفم ...
*** خوشبختانه ترم جدید شروع شده و بیشتر درگیر زندگی میشم!
*** شغلی که همیشه آرزوش رو داشتم بهم پیشنهاد شده ولی واقعا چرا حالا؟ حالا که کمترین قدرت تصمیم گیری و ریسک پذیری رو دارم باید چنین تصمیم بزرگی بگیرم؟! هاه مسخره ست ولی آمادگی وقایع جدی زندگی رو ندارم گرچه امروز تو دانشگاه تقریبا مدت زیادی داشتم به این فکر میکردم که واقعا چرا جدیدا علاقه م به تجربه های جدید کمرنگ شده؟!!!
*** بازم مثل هزاران نه، میلیون ها بار گذشته چشمامو میبیندم به امیدی که بیای و دستای کوچولوتو روی چشمام بذاری و با صدای کودکانه ت که شادی توش موج میزد بگی تا ده بشمار تا دیگه چشماتو فشار ندم ... کوچولوی من دلم برات تنگ شده به همین سادگی ...
آه کاش میشد مثل کودکی هر زمان اراده می کردیم همه خاطرات ناگوار رو فراموش کنیم، کاش آدمها این قوانین دست و پا گیر و مسخره رو برای بزرگسالی نداشتن! کاش وقتی دلتنگ میشم می تونستم بی دغدغه بگم هنوز دوستت دارم و دلم تنگ شده ... آره دلم تنگ شده ... کاش می تونستیم فارغ از شرایط و غرور، دوستی ها رو حفظ کنیم و صد البته دوستت دارم ها رو ...
خسته ام خیلی خسته ... خسته از این تظاهر لعنتی به شادی خسته از خودم و شرایطم! اینجا شده تنها پناهگاهم میام و حرفهات رو میخونم و ساعتها خیره به نوشته ها و گاهی اشک های بی اختیار! حق من این نبود ... اشتباهم رو کتمان نمی کنم اما این تنبیه خیلی سخته قبول کن سخت شکنجه کردی
اونقدر همیشه سکوت کردم و با شوخی و خنده های مضحک حرف هام رو با بغض فرو دادم دیگه حس می کنم نمی تونم بگم! حرف های زیادی داشتم اما دیگه یارای نوشتنم نیست ...
اومدم البته میدونم با تاخیر اما اومدم و دیدم هوای شهرت با من غریبه ست، گلومو فشار میداد! برو از امانت دار حرفهات بپرس به جای خیره شدن تو چشم های تو به بی کرانگی اون زل زدم و گفتم، شاید روزی درد دلم رو برات گفت و تو اومدی اینجا و ...
پ.ن: نوشته بالا رو اولین روزهای سفرم به ایران نوشتم
***امشب خواب به سراغم نمیاد اما دلتنگی یار همیشگی و جدایی ناپذیرم شده! مرور خاطرات و لبخند از یادآوری روزهای شیرین گذشته و در نهایت بغضی که تو تنهایی و سکوت شب میشکنه!
***الان به آسمون نگاه کردم حتی آسمون هم با سه پیوند خورده! سه تا ستاره دیدم که یکیشون خیلی کم سو بود و اون دو تای دیگه پر نور و درخشنده خود نمایی میکردن. سه(!) مثل همین زمین، مثل آسمون، مثل هوایی که نفس میکشیم انکار ناپذیر و ناگسستنی شده!
***بعد از تو لای زخم هایم استخوان کردم / با هر که میشد هر چه میشد امتحان کردم >>> حکایت من که باز هم به خونه اول برمیگردم!
***این سوال های بی جواب هر روز منو تا مرز جنون پیش میبره و گاهی برای فرار به این فکر میکنم که اگه گذشته طوری دیگه رقم میخورد امروزمون چقدر متفاوت بود و اینکه چقدر برات بی ارزش بودم و خودم خبر نداشتم
***دور از ذهن نیست اگر این نوشته رو بخونی بهم بخندی اما چه باک! حداقل اینجا با خودم و دنیا رو راستم حداقل اینجا لازم نیست بگم اوه بقیه ناراحت میشن پس بخند، اینجا دیگه نباید تکیه گاه کسی باشم، اینجا نیازی به نقش بازی کردن نیست اینجا خلوتگاه دل منه! همه دنیا میخندن که دل باختم و فراموش نکردم، میخندن چون قوانین مضحک بزرگشالیشون میگه دل به کسی باختم که نباید! تو هم به سادگی من بخند!
***قبلا هر وقت دلم میگرفت و ناراحت بودم میرفتم یه جای خلوت که هیچ آدمی نباشه یه جای دور از دنیا و اونقدر فریاد میزدم تا عصبانیت و ناراحتیم فروکش کنه و بعد با صدای بلند با خودم و دنیا حرف میزدم اما حالا با اینکه هزاران حرف تو دلم سنگینی میکنه وقتی میخوام لب باز کنم، حس میکنم نمیتونم چیزی بگم! درست مثل وقتایی که میخوام بنویسم، دیگه مثل قبل نمیتونم بنویسم ... وقتی به خودم میام میبینم دقایق طولانی به جایی خیره شدم و ...
***دوستان عزیز لطفا نصیحتم نکنید افسرده نیستم فقط دلتنگم، قصد داشتم دیگه هرگز از این دست نوشته ها اینجا نذارم اما اینجا تنها پناهگاه من و خاطراتمه! شاید هم یه روز از انتشار این نوشته ها پشیمون بشم :لول
خب بالاخره به میادین برگشتم
اوه این مدت کلی اتفاقات مختلف رو تجربه کردم که باعث شده اکثر اطرافیانم بگن خیلی تغییر کردم حس می کنم درسته تغییر کردم اما من خواهانش نبودم!!!
موتور سفر روشن شده بعد از رفتن به هاوایی و لس انجلس رفتم دوبی و حالا ایران! جنوب گردی (هاهاها کلمه اختراع کردم) تموم شده حالا شمال گردی راستی شهرت رو دیدم خودت رو نه!
بعد از مدت ها اومدم بنویسم حس نوشتن ندارم
مسافرت بد نیست خوش می گذره مخصوصا هاوایی خیلی دیدنی بود خوش گذشت
خاطرات سالهای گذشته رو زنده کردیم با دوستان قدیمی اومدیم رامسر اوه یادش بخیر اینجا چه جشنهایی گرفتیم حالا امسال اومدم می بینم هر دو قدم نیروی محترم وحشت عمومی گذاشتن ما رو هم بی نصیب نذاشتن و دستگیر شدیم آقا از شانس تو ماشین عمو زکریا رو هم پیدا کردن و دیگه نسبت با دوستان هم میخواستن حالا من میگفتم دوست اینها هی عصبانی تر میشدن گفتن بیا توضیح بده هر چی میگفتم ای بابا این چه حرفیه در خدمتتون باشیم با عمو جان قبول نکردن
این تابستون فصل سفر و خوش گذرونیه تا چند روز دیگه باز هم مسافرت جدید
اصلا بی خیال من دیگه حال و حوصله نوشتن ندارم برم ساحل
پ.ن: عنوان نوشته از آهنگ خالی کامران و هومن (هرگز از این دو تا بزمجه فنچول خوشم نیومده اما یه طور اتفاقی این آهنگشون رو شنیدم و تو این روز من رو یاد جای خالی مایکی میندازه ...)
مانی حبس کشیده :لول
این هم از ترم دوم! امروز رسما تموم و خاطراتش برای همیشه تو ذهنم ثبت شد!
امشب همه بچه ها جمع میشیم تا جشن پایان سال بگیریم
فردا هم میرم بیمارستان برای عمل جراحی شکمم که چون نمی خواستم اقدام کنم و برگردم ایران، دوستهام گفتن خودشون به اجبار هم شده میبرنم بیمارستان!
یکی نیست بگه به شماها چه ربطی داره
میریم تو مایه های فیلم هندی: خب دوستان خوبی از من دیدید لطف کردم بهتون، بدی از من دیدید ... نه واقعا خجالت نمی کشید؟ یعنی انتظار دارید من این جمله رو ادامه بدم و تایید کنم حتی یک بار ناخواسته از من بدی دیدید؟!!! (البته خودتون هم می دونید که همیشه از من خوبی دیدید. بدی؟ اصلا محاله!
)
من رفتم تا یه مدت استراحت و ببینیم در آینده چی پیش میاد، به زودی بر میگردم