خوب، بد ... زندگی

به دنیای من خوش آمدید

خوب، بد ... زندگی

به دنیای من خوش آمدید

خلاصـــــــــــه تموم شد

بالاخره ترم اول تموم شد

حالا دیگه جزئی از خاطراتم شده اما خاطراتی که کاملا موندگار هستن! خوب یادم میاد یک ماه اولی که اینجا اومده بودم، گیج بودم و نمیدونستم حجم عظیمی از کارهایی که باید انجام بدم رو چطور تقسیم بندی کنم اما کم کم با کمک دوستان خوبم موفق شدم امور مختلف رو انجام بدم و روال عادی زندگیم مشخص بشه.

خوشبختانه بعد از یک ترم فشار درس و امتحانات، حالا تعطیلات بین ترم فرا رسیده و میشه کمی هم به فکر تفریح بود چون بعد از تعطیلات دوباره با حجم بالای درس فقط باید به فکر دانشگاه بود. از ترم بعد احتمالا کلاس حل تمرین هم به لیست کارهام اضافه و فشار درسها بیشتر میشه پس باید حسابی از فرصت پیش اومده برای تفریح استفاده کنم که باز روز از نو میشه!

بودنی ماندگار

چه کسی باور می کنه دیروز، اولین سالروز درگذشت پدر و مادرم رو شاد گذرونده باشم! شادی من از سر بی خیالی که نه بلکه برای یادآوری خاطرات شاد گذشته ست. سعی کردم لحظه به لحظه کارهایی رو انجام بدم که مورد علاقه شون بوده. در واقع با خودم عهد بستم هر سال این روز رو به جای اونها زندگی کنم چرا که تو خونه قلب من زنده هستن

مامان، بابا حالا شما یک ساله شدید و شاید اگه روزی می دونستید سالروز درگذشتتون رو به روز تولدتون تبدیل کردم، منو دیوانه خطاب می کردید اما نمی خوام اجازه بدم خاطرات تلخ سال گذشته مرور بشه! می تونستم دیروز رو با یادآوری تلخ ترین روز عمرم بگذرونم، می تونستم اشک بریزم و اندوه به دل بگیرم ... آره می تونستم اما این کار رو انجام ندادم و هرگز خاطرات از دست دادنتون رو مرور نخواهم کرد. به جای عزاداری، ترجیح دادم تولد یک سالگیتون رو با شادی بگذرونم. شما همیشه و هر لحظه با من هستید، تو یاد و قلب من زنده می مونید.

گل رز خریدم و به هر کسی که دیدم یک شاخه دادم. اون رزها حالا آغشته به عطر وجود شما هستن چون شما جزئی از طبیعت شدید. وقتی بارون میاد بدون چتر زیر بارون قدم میزنم و میذارم ذره ذره وجودتون با من در تماس باشه. وقتی نفس می کشم با تمام وجود عطر حضورتون رو استنشاق می کنم چرا که حالا همون هوایی هستید که تنفس می کنم. شما تو جای جای گیتی دیده میشید. به آسمون که خیره میشم با ابرها صورتتون رو نقاشی می کنم و دیدنتون خنده به لبهام میاره هر چند اگه از کسی بپرسم شما رو نمی بینه اما اون ابرها با من اونقدر مهربون هستن که شما رو نشونم بدن!

می دونید اون اوایل رفتنتون، عکستون رو نگاه نمی کردم که مبادا به خاطر بیارم از من دور شدید! خودم رو فریب می دادم که هنوز هم هستید اما کم کم یاد گرفتم ندیدن دلیل دوری نیست. کم کم دیدمتون. تو تک تک لحظات زندگیم یاد شما جریان داره.

انکار نمی کنم دلم تنگ شده، روزهایی هم هست که دلم میگیره از نبودنتون. گاهی هم دلم میخواد اگه خبر خوبی دارم به شما بگم و پیداتون نمی کنم اما همون لحظه یه اتفاق باعث میشه حس کنم کنارم هستید. مامان شاید کسی باور نکنه اما خودت خوب میدونی صدای زیبات تو گوشم تکرار میشه که هستی، تنهام نمیذاری. اصلا مگه امکان داره مادری بچه ش رو تنها بذاره؟!

بابای خوبم من پدر بودن رو از تو یاد گرفتم تا بلکه بتونم برای سام پدر خوبی باشم. نمیدونم موفق بودم یا نه؟ تو ازش بپرس و به من بگو  همیشه بهترین دوستم بودی و هستی. هنوز هم وقتی به دوراهی های زندگی میرسم یاد حرف های تو میفتم.

میخوام از هر دوتون تشکر کنم که 23 سال کنارم بودید. 23 سال بی وقفه بهم محبت کردید. ارزش های زندگی رو به من آموختید و در قبال بی صبری های من همیشه صبور بودید. و صد البته باید عذرخواهی کنم اگه روزهایی بوده که ناراحت یا نگرانتون کردم.


* دیروز ندلی و جیمز رو دعوت کردم برای خوردن صبحانه با من باشن! آخه نمیشد که میز سه نفره چیده بشه اما فقط خودم باشم!

* با هم رفتیم دانشگاه تو مسیر گل رز خریدم و تو دانشگاه پخش کردم. احتمالا الان همه به دیوانگی پسرتون ایمان آوردن!

* بابا جون با اجازه جنابعالی دیروز از عطرت استفاده کردم.

* بعد از تموم شدن کلاسها رفتم بیمارستان و به همه پزشک ها از طرف شما یه هدیه کوچولو دادم. از طرف خودم هم به بیمارها هدیه دادم. من که پزشک نیستم اما حداقل بیمار که میشم! البته همه بیماری ها از من فرار می کنن چون به تجربه دیدن کل کل با مانی بی فایده ست و شکست میخورن! (حالا بگذریم از اینکه خواهر بنده سحر خانم دوست داره با لجبازی بگه پیروز میشه اما اون هم بالاخره به شکست اعتراف میکنه )

* همه دوستانم رو برای تولد یک سالگیتون دعوت کردم. خودتون هم بودید! به من که خیلی خوش گذشت. برای همه از خوبیهاتون گفتم. مثل همیشه باعث افتخار من بودید.

* راستش رو بگم موقع فوت کردن شمع، صبر کردم خودتون بیایید فوتش کنید اما ... یادم اومد از تولد بابا به بعد این رسم رو خودم پایه گذاری کردم که شمعتون رو فوت کنم حالا درسته تولد من نیست اما من ارجحیت دارم! آره پس چی فکر کردید!

* هدیه هایی که براتون خریدم رو بخشیدمشون آخه خودتون که ازش استفاده نمی کنید پس بهتره یکی دیگه به یادتون ازش استفاده کنه.

* راستی لیندزی کوچولو هم با دوستاش اومدن و کلی شیطنت کردن. من هم همراه دختر بچه ای که روزی مادرم شده و پسر بچه ای که روزی پدرم شده، باهاشون بازی کردم البته اون دو تا دختر و پسر کوچولو رو فقط من دیدمشون اما عجیب اهل شیطنت بودن اصلا یه جورایی یاد بچگی خودم افتادم  بعد کی بود می گفت شیطنت من تو خانواده بی سابقه بوده؟!

* مدام می بینمتون، مدام میشنومتون، مدام به شما لبخند میزنم! و دلتنگی ... آه دلتنگی ... باید کلید خونه جدیدتون رو بردارم و نگهتون دارم تو خونه قلبم! آره دیگه اجازه نمیدم جایی برید ...!

* نشستم رو تاب توی حیاط و دستم حلقه شده دور گلوی ساز، ناله بی وقفه ساز تو فضا پیچیده. رهاش می کنم تا به سمتتون بیام که ...

* همیشه به جا و به موقع اجازه دادید حستون کنم. لمس حضورتون جاودان


گوش ماهی و صدای دریا

* خیلی خیلی خوشحالم چون بالاخره بعد از ماه ها خون دل خوردن بابت اینکه کاری از دستم بر نمی اومد تا با مرگ بجنگم، راه حلش رو پیدا کردم! ماجرا اینه که متاسفانه مادر جون از بیماری سرطان رنج میبره و همه دکترها میگفتن کار زیادی برای به تاخیر انداختن پیشرفت بیماری از دستشون برنمیاد و مدتها بود دچار غم بزرگی بودم چرا که هر روز وقتی چشمهامو باز میکردم احساس شرم میکردم از اینکه هیچ راه حلی ندارم، احساس ناتوانی میکردم که نمیتونم به بهبودی مادر جون کمک کنم. و اگه اون اتفاق ناگوار رخ میداد مطمئنا هرگز نمیتونستم خودمو ببخشم. تا اینکه بالاخره بعد از ماه ها تحقیق و جستجو، راهی برای مقابله با توده سرطانی مزاحم پیدا کردم! خوشحالم تو عصر تکنولوژی زندگی می کنیم و فن آوری سایبرنایف وجود داره. متاسفانه هنوز تو ایران چنین پیشرفتی حاصل نشده اما دارم بیشتر تحقیق میکنم ببینم چه کشور آسیایی چنین تکنولوژی ای داره تا هر چه زودتر برای درمان مادر جون اقدام کنیم. خلاصـــــــــــــــــــــــــــه در حال حاضر شادی من غیر قابل وصف هستش یعنی در این حد: یکی بیاد نیش منو ببنده!


* تو این مدتی که اومدم امریکا، دوستان زیادی پیدا کردم اما یکیشون برام خیلی خاصه! با توجه به اینکه بخشی از عمرم رو با بچه ها گذروندم، دوری از دنیاشون برام خیلی سخت و عذاب آور شده بود اما این روزها لیندزی کوچولو رنگ شادی به دنیام بخشیده. این دختر کوچولو رو یه روز به شکلی کاملا تصادفی تو فروشگاه دیدم و بعد از خروج همزمانمون از فروشگاه با مادرش صحبت کردم و متاسفانه مطلع شدم پدرش اونها رو ترک کرده و در واقع حالا با مادرش تنها زندگی میکنه. همون روز دعوتشون کردم آخر هفته مهمون من باشن و گرچه برای مادرش خیلی عجیب بود یه غریبه داره بدون مقدمه دعوتشون میکنه! برای مردم اینجا اعتماد به غریبه ها از ایرانیها هم سختتره اما وقتی براش از گذشته خودم و حضور سام تو زندگیم تعریف کردم کم کم نظرش جلب شد و حالا لیندزی کوچولو شده بهترین دوست من!


* جیمز یه پسر انگلیسی تبار هستش که در حال حاضر شده دامادمون!  خیلی وقت بود میدیدم سعی میکنه به ندلی نزدیک بشه و متوجه شدم این برادر انگلیسیمون خاطرخواه شده!!! خلاصـــــــــــــــــــــــه رفتم تحقیقات محلی و ندلی رو تشویق کردم بیشتر باهاش وقت بگذرونه شاید به درد هم بخورن که خوشبختانه همونطور هم شده. برای هر دوشون آرزوی موفقیت و شادی بیشتر دارم. امیدوارم روز به روز عاشقتر بشن و رابطه شون مستحکمتر بشه


* چند وقتی میشه با تشویق یکی از دوستانم به تنیس علاقه مند شدم و دارم آموزش میبینم. انتظار نداشتم به زمان زیادی نیاز داشته باشه! گاهی آرزو میکنم کاش هر شبانه روز بیش از 24 ساعت وقت داشتم تا بتونم همه کارهایی که بهشون علاقه دارم رو انجام بدم اما خب فعلا مجبورم خیلی از کارها رو تو برنامه روزهای تعطیل آخر هفته بذارم. تنیس ورزش جالبیه و علاوه بر اینکه فعالیت بدنی بالایی نیاز داره، یه سرگرمی و تفریح فوق العاده هم محسوب میشه. از تنیس گفتم اما واقعیت اینه که به شدت دلم برای اسب سواری تنگ شده. یاد روزهای خوش گذشته با بابلز بخیر!


* و اما در مورد روز شکرگزاری و جمعه سیاه بگم ... روز شکرگزاری در واقع یکی از روزهای تعطیل امریکاست که میشه آخرین پنج شنبه ماه نوامبر. روز بعدش هم به جمعه سیاه معروفه. خلاصـــــــــــــــــــــــه روز شکرگزاری روز بخور بخور و مهمونی هستش روز بعدش هم روز حراجی و خرید! گاهی وقتها غبطه خوردن داره که اینجا مردم واسه شاد بودن دنبال دلیل و بهانه خاصی نیستن اما کشور ما درست برعکسش رخ میده! به هر حال نوشته مربوط به روز شکرگزاری و جمعه سیاه رو بعدا مفصل تو یه پست جداگانه قرار میدم.


* دارم افسوس میخورم برای اینکه چشمهاتو بستی و همنشین درستی انتخاب نکردی!!! خلاصــــــــــــــــــــــــه حواست باشه که هر کسی رو از همنشینها و دوستانش میشناسن، راستی همنشین خواه ناخواه تاثیرگذاره ... از من گفتن بر حذر باش!


* امشب میرم تئاتر ببینم. از شما چه پنهون من اصلا میونه خوبی با تئاتر ندارم!


* دارم فکر میکنم چقدر خوشم میاد از شروع. اصلا همچین آدمی هستم من، همیشه میخوام شروع کنم. به جون خودم اگه تا ابد به من زمان بدن هر لحظه دارم یه کاری رو شروع میکنم! این روزها هم به شروع جدیدی فکر می کنم: امتحان کردن مزه های جدید البته نه اینکه مزه های موجود امتحان نکرده رو امتحان کنم، نه، میخوام مزه های جدید کشف کنم! اصلا من چه کم از رازی خودمون دارم؟!  آخه وجدانا زکریا جون این انصاف بود؟! کشف کردی پس پتنتش چی شد؟! حالا تو بلاد کفر اکتشافت پیدا میشه و ملت رو لول میکنه! میخواستی ضررش فقط به هموطنهای خودت نرسه؟! بابا انصافتو شکر پس دید جهانی چی میشه؟! ---› شأن نزول این تفکر: من اگه شروع نکنم روزم شب نمیشه


* من خواب تو رو می بینم هنوز، بعد میام و عکسهات رو نگاه می کنم _ حساب اون گوش ماهی ای که برات کنار گذاشته بودم تا صدای دریا رو از اون بشنوی جداست!

هالووین مبارک

سلام دوستان، امیدوارم اوقات خوبی رو سپری کنید.

همونطور که می دونید شب گذشته، شب هالووین بود. شبی که برای من یکی از بهترین هاست. درسته دانشگاه سختیهای خاص خودش رو داره اما دیروز یکی از روزهایی بود که شادی و انرژی زیادی بین همه برقرار بود. تمام دانشکده ها تزئیناتی برای هالووین انجام داده بودن و جالب ترین قسمتش مربوط میشد به زمانی که میخواستم به آزمایشگاه برم. وقتی از پله ها پایین رفتم و به در ورودی آزمایشگاه رسیدم، دیدم عکس استادها رو به در آزمایشگاه چسبوندن و نشون دادن که مثلا از ارواح خبیث هالووین ترسیدن!

البته خود من هم تو این قضایا دستی بر آتش داشتم و اسامی بعضی از دوستانم رو به عنوان کشته شدگان هالووین به در و دیوار چسبونده بودم اما روز هالووین که به دانشگاه رفتم دیدم اونها هم بیکار نموندن و اسم من هم اضافه کرده بودن!

دیروز یکی از اساتید وقتی داشت از هالووین صحبت میکرد از آهنگ تریلر مایکل هم گفت و من با اشتیاق گفتم اگه امکانش باشه امروز با هم به این آهنگ گوش بدیم که مورد استقبال بقیه قرار گرفت و خلاصه جای همگی خالی، هالووین شادی رو سپری کردم

یکی از دوستانم برای جشن هالووین دعوت کرد همگی دور هم باشیم و شبی توام با ترانه و رقص و شادی سپری شد و البته هر کسی به نحوی با لباس و ظاهر و شیطنت سعی در ترسوندن دیگران داشت

اما گذشته از تمام اینها هالووین برای من یادآور پادشاه زندگیم مایکل جکسون بزرگ هستش که علاقه وافری به این جشن داشت و همیشه در این شب به شادی می پرداخت. هالووین گرچه جشن شادی هست اما به هر حال بدون حضور خالق تریلر تلخی خاص خودش رو هم داره! گرچه با یاد و نامش تمام سعیم رو کردم شاد باشم و مانند او شادی ببخشم

در ضمن موضوع دیگه ای هم هست که باعث شده از سال گذشته، هالووین برای من سالگردی خاطره انگیز باشه. سحر و محبوبه عزیز نمیدونم شما هم مثل من هالووین سال گذشته رو به خاطر دارید یا نه؟ اما من خوب به خاطر دارم که از اون روز بود که دوستها و خواهرهای گلی مثل شما وارد زندگیم شدن و همیشه از حضورتون خوشحال هستم

Happy THRILLERween

نخستین طلوع در غرب

سلام دوستان عزیز، وقت همگی بخیر

و اما ادامه ماجرا در روز یکشنبه 11 سپتامبر

صبح روز بعد خیلی زود از خواب بیدار شدم و بعد از دوش گرفتن به طبقه پایین رفتم که دیدم ندلی هم بیدار شده و منتظره با هم صبحانه بخوریم. چون هنوز تو خونه هیچ مواد غذایی نبود، باید صبحانه رو بیرون می خوردیم. قرارمون این بود که صبح به دیدن نیویورک بپردازیم و عصر به بوستون بریم و یک روز قبل از شروع دانشگاه با محیط آشنا بشیم.

بدون هیچ آشنایی یا پیش زمینه قبلی از شهر، وارد دنیای شلوغ نیویورک شدیم. چیزی که برای من دیدنش مایه آرامش بود، رانندگی مردم بود که واقعا با نظم و انضباط رانندگی می کردن و هیچ کسی حقوق دیگران رو زیر پا نمیذاشت. حقوق عابر پیاده کاملا برای راننده ها اولویت داشت به طوریکه اگر کسی قصد عبور از خیابان رو داشت (حتی اگه چراغ برای تردد اتومبیل ها سبز بود)، راننده در فاصله 4 یا 5 متری عابر توقف کرده و با اشاره دست به او علامت میداد هر چه زودتر از خیابان عبور کند. همچنین از صدای بوق های ممتد و آزار دهنده خبری نبود. تو مسیری که داشتیم پیاده طی می کردیم، کافه ای برای سرو صبحانه دیدیم و اونجا Honey Grain با Honey Walnut  خوردم که خیلی خوشمزه بود (جای شما خالی)

بعد از صبحانه سوار تاکسی شده و در مسیر رفتن به Times Square از راننده سوالاتی درباره مکانهای دیدنی شهر میپرسیدم. ابتدا تصور کرد ما توریست هستیم اما وقتی متوجه شد تازه واردیم اما برای تفریح نیومدیم و اینجا موندنی هستیم، نکته جالبی رو گوشزد کرد. راننده که آقای بسیار مؤدبی هم بود، می گفت بهتره از این به بعد مثل سایر مردم اینجا قبل از خروج از خونه از گوگل ارث استفاده، مسیرمون رو مشخص کرده و با این کار تو وقت و هزینه صرفه جویی کنیم. این نکته خیلی مفید بود و روزهای بعد که ازش استفاده کردم ارزشش رو متوجه شدم چون به راحتی مسیرم رو پیدا میکنم و حتی میتونم زمان تردد اتوبوس ها و مترو و قطار بین شهری رو هم قبل از رفتن چک کنم

وقتی به مقصد رسیدیم دیدن اون همه شلوغی و جذابیت اونجا برای مردم و توریست های مختلف، برام جالب بود. اما وقت چندانی برای موندن نداشتیم پس نگاهی اجمالی کرده و طبق راهنمایی راننده تاکسی، پیاده به ایستگاه مترو رفتیم. میخواستیم پل بروکلین رو ببینیم و راننده گفته بود مسیرش طولانی تر از اونی هست که پیاده بریم. نقشه حرکت مترو رو دیدیم و سوار مترو شدیم. مترو خیلی خلوت بود اما یه کم کثیف بود و داخل ایستگاهش بوی بد میداد. اشتباهی یک ایستگاه زودتر پیاده شدیم و حالا تو خیابان Chinatown بودیم. این خیابان در واقع محله چینی های نیویورک هستش و اغلب نوشته های تابلوهای مغازه ها به زبان چینی نوشته شده. محله جالبی نیست و بوی بدی میده. انواع و اقسام موجودات آبزی رو که برای فروش گذاشته بودن میشد دید. اصلا از این اشتباه پیش اومده راضی نبودیم اما خب ارزش یک بار دیدن یکی از خیابانهای نیویورک و آشنایی با اون رو داشت. به سرعت مسیر نیم ساعته تا پل بروکلین رو پیاده طی کردیم و خودمون رو به محلی رسوندیم که عابرین حق تردد روی پل رو دارن. از روی پل تمام شهر مشخص بود. تمام برج های نیویورک اعم از ساختمان سازمان ملل و برج آزادی رو از دور دیدیم.

بعد از دیدن منظره شهر از روی پل بروکلین، مجددا با مترو برگشتیم. تقریبا زمان ناهار رسیده بود و هر دو گرسنه به دنبال رستورانی مناسب برای صرف ناهار بودیم. تو این دو روزه هم کلا برنامه غذایی من به هم ریخته بود و بی خیال این موضوع رفتیم و یه ناهار لذیذ (جای شما خالی) خوردیم

البته طی نیم روزی که در نیویورک بودیم تدابیر شدید امنیتی حاکم در شهر رو شاهد بودیم. چون در این روز مراسم یادبود قربانیان حملات 11 سپتامبر در حال برگزاری بود

بعد از صرف ناهار، سوار اتوبوس به سمت ایستگاه قطار بین شهری شدیم. قطار Acela خط ریلی پر سرعتی هست که فاصله نیویورک تا بوستون رو با سرعت 240 کیلومتر در ساعت، 3 ساعته طی میکنه.

تو قطار اغلب دانشجوهایی دیده میشن که برای رفتن به دانشگاههای متعدد بوستون راهی این شهر هستن و اکثرشون هم از این زمان 3 ساعته برای مطالعه استفاده میکنن. کلا سکوت حکمفرماست و همه یا آی پاد به گوش، موسیقی گوش میدن یا کتاب و روزنامه به دست در حال مطالعه هستن. اون روز تو قطار با دانشجویی به اسم گِرِک آشنا شدم که پسری از اهالی واشنگتن و مقصدش دانشگاه هاروارد بود. وقتی براش تعریف کردم ما هم برای تحصیل به بوستون میریم اما ماجرای ما طوریه که از فردا باید کلاسهامون رو شروع کنیم، با خوشرویی پذیرفت که قبل از شروع کلاسش، دانشگاهش رو به ما نشون بده و بعد هم راهنماییمون کنه چطور به ام.آی.تی بریم.

نکته جالب دیگه ای که اینجا مشهود هست اینه که شهر به شهر کاملا فرهنگ و نوع برخورد مردمشون متفاوته و واقعا فرهنگ بالای مردم بوستون به دلیل بافت فرهنگی و علمی اون و قشری که اغلب تحصیلکرده یا دانشجو هستن، کاملا محسوس هستش.

بعد از رسیدن به بوستون همراه با ندلی و گِرک به ایستگاه مترو رفتیم. متروی بوستون 5 لاین داره که با رنگهای سبز، نارنجی، آبی، قرمز و نقره ای مشخص شده. لاین سبز منطقه غرب رو که منطقه مرفه بوستون هست، به شرق متصل می کنه. لاین نارنجی منطقه جنوب رو که اغلب سیاه پوست نشین هست به شمال متصل میکنه. لاین آبی مرکز بوستون رو به شمال شرق که عمدتا امریکایی های جنوبی و مرکزی در اونجا سکونت دارن وصل میکنه. لاین نقره ای هم به فرودگاه ختم میشه و نهایتا لاین قرمز منطقه شرقی بوستون رو به شهرک کمبریج (منطقه فرهنگی بوستون) متصل میکنه. اغلب دانشگاه های معروف بوستون در این شهرک قرار دارن و به قولی بیشترین تراکم نوبل گرفتگان در همین شهرک کوچک قرار داره!

راستی تو پست قبل از شعار ایالت نیویورک که روی پلاک ماشینها حک شده بود، گفتم. شعار ایالت ماساچوست (به مرکزیت شهر بوستون) از این قراره: The Sprit of America (روح امریکا).

شعار ایالت ماساچوست به این دلیل روح امریکاست که ایالت ماساچوست و شهر بوستون آغازگر انقلاب استقلال امریکا از استعمار بریتانیا به رهبری جورج واشنگتن بوده. اونطوری که گرک تعریف کرد اواخر قرن هجدهم بعد از انقلاب فرانسه، تجار شهر بندری بوستون با بازرگانان انگلیسی دچار اختلاف شدیدی میشن. دولت محلی اون زمان که انگلیسی بوده مالیات سنگینی برای بازرگانان امریکایی وضع میکنه و بر همین اساس تجار امریکایی چای بازرگانان انگلیسی رو به دریا میریزن. انگلیسی ها هم متقابلا همین کار رو انجام میدن و این اختلاف، اولین هیزم آتش انقلاب استقلال امریکا میشه. لقب دیگه بوستون Tea Party (مهمانی چای) از همین مسئله نشأت گرفته.

امریکاییهای ساکن بوستون به شدت بوستون پرست هستن و خودشون رو از سایر امریکاییها برتر میدونن و جالبه نیویورکرها هم در مقایسه نیویورک با سایر شهرهای امریکا میگن مقایسه تمدن شهری با تمدن روستاییه! و شهرشون رو برتر میدونن 

البته به نظر من هیچ کدوم مصداق درستی ندارن چون هر قسمت امریکا مشخصه های خاص خودش رو داره. گرک تو اون فرصت 3 ساعته تو قطار تعریف میکرد چند وقت پیش یکی از دانشجوهای بومی بوستون مقاله ای تو یه روزنامه با عنوان "دلیل برتری ما" چاپ کرده و نقاط قوت بوستون رو با بقیه شهرهای ایالات متحده مقایسه کرده!

ساختمان های قدیمی زیادی تو بوستون دیده میشه و با اینکه حداکثر عمرشون بین سیصد تا چهارصد سال بیشتر نیست اما مردم اونها رو آثار ملی خودشون میدونن و هم مردم، هم دولت دقت خاصی تو نگهداریشون دارن. وقتی به بوستون رسیدیم ساختمانی دیدیم که دورش حفاظ کشیده شده و مشغول مرمتش بودن. از گرک درباره اون ساختمان پرسیدم که در جواب توضیح داد این ساختمان متعلق به پدربزرگ جان اف کندی (یکی از رؤسای جمهور امریکا در سالهای گذشته) و یکی از آثار ملی ماست! کنار همون ساختمان پارک نسبتا بزرگی قرار داره و سردرش مجسمه ای از جورج واشنگتن دیده میشه و تاریخچه پارک بدین شرح نوشته شده: در زمان انقلاب استقلال امریکا در محل این پارک، یک باغ وحش بوده که سربازان انگلیسی در اون پناه میگیرن و از گرسنگی تمام حیواناتش رو میخورن بعد از اون مجبور به تسلیم میشن.

خب برگردیم به جریان رفتن به دانشگاه و آشنایی با محیط: بعد از رفتن به ایستگاه مترو با لاین قرمز که اغلب قشر دانشجوی در حال مطالعه برای رفتن به دانشگاه در این لاین دیده میشوند، به سمت کمبریج حرکت کردیم. در ایستگاه هاروارد پیاده شدیم.

›››ایستگاه هاروارد

بافت قدیمی دانشگاه مثل دانشگاه تهران خودمون با نرده از بافت شهری جدا شده اما بافت جدید دانشگاه کاملا با بافت شهری پیوند خورده و اینطور نیست که حتما فقط دانشجوها و با کارت دانشجویی به محیط دانشگاه بروند. این دانشگاه از سال 1636 میلادی شروع به کار کرده و قدیمی ترین دانشگاه امریکاست. در حال حاضر بهترین دانشگاه دنیا در زمینه رشته های انسانیست اما در زمینه فنی هم جزء فعال ترین هاست. اسم دانشگاه هم از نام اولین رئیس دانشگاه گرفته شده و مجسمه این آقا در محوطه دانشگاه قابل مشاهده هست.

ساختمان های قدیمی دانشگاه، معماری زیبا و منحصر بفردی دارن و اغلب با آجرهای قرمز رنگ پوشیده شدن، بیش از 4 الی 5 طبقه ارتفاع ندارن و در اطرافشون محیط سبز و درختان زیادی فضای بین ساختمان ها رو تشکیل میده.

›››ساختمانها و محوطه دانشگاه

دسته ها و گروه های مختلف تورهای گردشگری که مسئولیت راهنمایی و سخنرانی برای اونها رو دانشجوها به عهده دارن، به وفور در محوطه دانشگاه دیده میشه.

›››توریست ها در مقابل مجسمه آقای هاروارد در حال شنیدن توضیحات دو دانشجو

با راهنمایی دوست خوبم گرک قسمت های مختلف دانشگاه مثل کتابخانه و کلیسا رو بازدید کردیم.

›››کتابخانه


›››کلیسا

روی دیوار کناری کلیسا نام اون دسته از دانشجوهای هاروارد که در جنگهای امریکا کشته شدن، به تفکیک سال نوشته شده.

›››اسامی دانشجویان کشته شده در جنگ

گرک گفت کلاسش کم کم شروع میشه و باید ما رو ترک کنه. قبل از رفتن شماره تماس خودش رو به من داد و بعد من و ندلی به تنهایی وارد یکی از ساختمان های دانشگاه شدیم. در کمال تعجب دیدیم وارد ساختمان مطالعات زبان و تمدن شرقی دانشگاه شدیم. ساختمان سه طبقه ای که علاوه بر کلاس های درس و اتاق های اداری، دارای موزه ای از اشیای باستانی شرقیست. البته علاوه بر این موزه، منطقه هاروارد موزه های متعددی داره که به دانشجوها کمک میکنه درس آموخته شده رو به چشم دیده و براشون کاملا محسوس باشه.

›››موزه تمدن شرقی هاروارد

موزه رو ترک کرده و چشممون میخوره به موزه تاریخ طبیعی هاروارد و البته برخلاف موزه قبل برای بازدید این موزه باید بلیط 7 دلاری تهیه کنیم. به نظرم وجود چنین کلکسیونی در دانشگاه موجبات پیشرفت رو مهیا میکنه. موزه از چند بخش تشکیل شده: زمین شناسی، گیاهان، جانوران، فسیل های دایناسورها و مردم شناسی قاره امریکا.

›››موزه تاریخ طبیعی هاروارد

بعد از بازدید خاطره انگیزمون از دانشگاه هاروارد خارج شده و سوار مترو میشیم. ایستگاه ام.آی.تی فاصله خیلی کمی داره، اونجا پیاده میشیم اما برخلاف هاروارد این ایستگاه با دانشگاه فاصله داره. با توجه به عدم آشنایی با محیط کمی گیج شدیم و نمیدونستیم کجا باید بریم. باز هم فرهنگ بالای مردم این ناحیه نمود پیدا کرد و شخصی که سردرگمی ما رو دیده بود بدون اینکه ازش سوال پرسیده باشیم به کمکمون اومد و راهنماییمون کرد.

›››ایستگاه ام.آی.تی

دانشگاه در کنار رود Charles River قرار گرفته. این رود بوستون رو از شهرک کمبریج (شهرکی که دانشگاه اونجا قرار داره) جدا میکنه. باز هم بنابر گفته های پیشین گرک، چند صد سال پیش عده ای از فارغ التحصیلان دانشگاه کمبریج بریتانیا با هدف گسترش علم و دانش در این شهر، شهرک کمبریج رو میسازن. در ادامه این کار دانشگاه های معروفی مثل هاروارد و بعدها ام.آی.تی تو این شهرک ساخته میشن. روی این رودخانه پلهای متعددی ساخته شده و معروفترینشون که از وسط دانشگاه ام.آی.تی میگذره، پل هاروارد نام گرفته. این پل حدود هفتاد سال قدمت داره و ابتدا مسئولین وقت قصد داشتن اسمش رو پل ام.آی.تی بذارن اما مهندسین و اساتید ام.آی.تی که ادعا میکردن حداکثر عمر این پل یک سال بیشتر نخواهد بود و تخریب میشه، از این نامگذاری جلوگیری کردن! اساتید دانشگاه هاروارد هم از فرصت استفاده کرده و از مقامات درخواست میکنن نام هاروارد رو بر پل بذارن که مورد موافقت قرار میگیره و البته هنوز هم بعد از هفتاد سال پل پابرجاست و تخریب نشده! قایق های بادبانی در رودخانه به وفور دیده میشد. از کنار رودخانه مرکز شهر بوستون در سمت دیگه اون قابل مشاهده ست که منظره زیبا و جالبی پیش روی بیننده قرار میده.

›››Charles River

ساختمان اصلی دانشگاه، ساختمان بزرگ و معروفیست که گنبد بزرگ نامیده شده. در بالاترین طبقه و زیر اون گنبد بزرگ، کتابخانه دانشگاه قرار گرفته.

›››ساختمان اصلی دانشگاه ام.آی.تی

سالها قبل در دانشگاه موضوعی کاملا عجیب رخ داده. تعدادی دانشجو مخفیانه و بدون اینکه کسی متوجه بشه چیزهایی از قبیل ماشین پلیس، گاو و ... بالای گنبد این ساختمان گذاشتن!!! 

›››شرح ماجرای رخ داده توسط عده ای از دانشجویان

هنوز هم اون ماشین پلیس برای یادبود در یکی از ساختمان ها نگهداری میشه!

›››ماشین پلیس، یادبودی از ماجرای رخ داده

یکی از ساختمان های جدید دانشگاه معماری عجیبی داره البته ظاهرا پرتی انرژیش بالاست.

›››ساختمانی که متعلق به سه دانشکده می باشد

در کنار این شیر آتش نشانی هم یک جمله معروف از یکی از رؤسای سابق دانشگاه رو نوشته که گفته تحصیل در دانشگاه ام.آی.تی مانند نوشیدن آب از شیر آتش نشانیست! (اشاره به روند سختگیرانه تحصیل در این دانشگاه)

›››آبخوری شبیه شیر آتش نشانی برای اشاره به جمله مذکور

آخرین جایی هم که بازدید کردیم اتاق نگهداری از پایان نامه دانشجوها بود. پایان نامه های فارغ التحصیلان تمام دانشکده ها رو برای استفاده سایر دانشجوها نگهداری میکنن و حتی پایان نامه دکتری آقای رینولدز (عدد رینولدز در مکانیک سیالات از نام او گرفته شده) که مربوط به دهه 30 میلادی بود، دیدیم.

›››اتاق نگهداری از پایان نامه ها

بعد از دیدن دانشگاهی که قراره چند سال از زندگیمون رو توش بگذرونیم راهی بوستون شدیم. هوا کم کم رو به تاریکی بود که به بوستون رسیدیم. به قهوه فروشی استارباکس که جزء جدا نشدنی همه بخشهای مختلف شهرهای امریکا و حتی دانشگاهها هست، رفتیم. من فراپاچینوی کارامل گرفتم و ندلی امریکانو بدون آب، یعنی سه شات اسپرسو با کلی یخ روش. جالب بودن استار باکس به این هستش که کاملا سفارشی هست یعنی هرطور خریدار بخواد همونطور براش درست می کنن. از صبح تصمیممون بر این بود که وسایل مورد نیازمون رو بیاریم و شب تو بوستون بمونیم تا وقتمون برای طی مسیر بین شهری به هدر نره و بتونیم شب رو خوب استراحت کنیم. تاکسی گرفتیم و به راننده گفتیم برسونمون به یه هتل خوب. وقتی به هتل رسیدیم دو تا اتاق مجزا گرفته و رفتیم دوش گرفتیم و آماده شدیم بریم برای شام. شام رو تو رستوران هتل خوردیم و بعد از اون چون استیک خورده بودم و احساس سنگینی میکردم، پیشنهاد دادم بریم قدم بزنیم. کاملا بوی اقیانوس حس میشد و هوایی که برای قدم زدن مطبوع بود اما بعد از چند دقیقه ناگهان اوضاع جوی عوض شد و مجبور شدیم برگردیم به هتل. هم بوستون و هم نیویورک به دلیل مجاورت با اقیانوس، وضعیت جوی کاملا ناپایداری دارن و ضرب المثلی اینجا دارن که مضمونش اینه: اگه از آب و هوای اینجا خوشت نمیاد یک دقیقه صبر کن! (اشاره داره به تغییر زود هنگام آب و هوا)

خب این هم روز اول من در امریکا. نوشته ها طولانی شدن، دیگه سعی می کنم از این به بعد فقط جزئیات مهم رو بگم نه همه جزئیات تا نوشته ها خسته کننده نشن.

شاد باشید دوستان

تا بعد

Welcome to my world

Enjoy your stay