خوب، بد ... زندگی

به دنیای من خوش آمدید

خوب، بد ... زندگی

به دنیای من خوش آمدید

بودنی ماندگار

چه کسی باور می کنه دیروز، اولین سالروز درگذشت پدر و مادرم رو شاد گذرونده باشم! شادی من از سر بی خیالی که نه بلکه برای یادآوری خاطرات شاد گذشته ست. سعی کردم لحظه به لحظه کارهایی رو انجام بدم که مورد علاقه شون بوده. در واقع با خودم عهد بستم هر سال این روز رو به جای اونها زندگی کنم چرا که تو خونه قلب من زنده هستن

مامان، بابا حالا شما یک ساله شدید و شاید اگه روزی می دونستید سالروز درگذشتتون رو به روز تولدتون تبدیل کردم، منو دیوانه خطاب می کردید اما نمی خوام اجازه بدم خاطرات تلخ سال گذشته مرور بشه! می تونستم دیروز رو با یادآوری تلخ ترین روز عمرم بگذرونم، می تونستم اشک بریزم و اندوه به دل بگیرم ... آره می تونستم اما این کار رو انجام ندادم و هرگز خاطرات از دست دادنتون رو مرور نخواهم کرد. به جای عزاداری، ترجیح دادم تولد یک سالگیتون رو با شادی بگذرونم. شما همیشه و هر لحظه با من هستید، تو یاد و قلب من زنده می مونید.

گل رز خریدم و به هر کسی که دیدم یک شاخه دادم. اون رزها حالا آغشته به عطر وجود شما هستن چون شما جزئی از طبیعت شدید. وقتی بارون میاد بدون چتر زیر بارون قدم میزنم و میذارم ذره ذره وجودتون با من در تماس باشه. وقتی نفس می کشم با تمام وجود عطر حضورتون رو استنشاق می کنم چرا که حالا همون هوایی هستید که تنفس می کنم. شما تو جای جای گیتی دیده میشید. به آسمون که خیره میشم با ابرها صورتتون رو نقاشی می کنم و دیدنتون خنده به لبهام میاره هر چند اگه از کسی بپرسم شما رو نمی بینه اما اون ابرها با من اونقدر مهربون هستن که شما رو نشونم بدن!

می دونید اون اوایل رفتنتون، عکستون رو نگاه نمی کردم که مبادا به خاطر بیارم از من دور شدید! خودم رو فریب می دادم که هنوز هم هستید اما کم کم یاد گرفتم ندیدن دلیل دوری نیست. کم کم دیدمتون. تو تک تک لحظات زندگیم یاد شما جریان داره.

انکار نمی کنم دلم تنگ شده، روزهایی هم هست که دلم میگیره از نبودنتون. گاهی هم دلم میخواد اگه خبر خوبی دارم به شما بگم و پیداتون نمی کنم اما همون لحظه یه اتفاق باعث میشه حس کنم کنارم هستید. مامان شاید کسی باور نکنه اما خودت خوب میدونی صدای زیبات تو گوشم تکرار میشه که هستی، تنهام نمیذاری. اصلا مگه امکان داره مادری بچه ش رو تنها بذاره؟!

بابای خوبم من پدر بودن رو از تو یاد گرفتم تا بلکه بتونم برای سام پدر خوبی باشم. نمیدونم موفق بودم یا نه؟ تو ازش بپرس و به من بگو  همیشه بهترین دوستم بودی و هستی. هنوز هم وقتی به دوراهی های زندگی میرسم یاد حرف های تو میفتم.

میخوام از هر دوتون تشکر کنم که 23 سال کنارم بودید. 23 سال بی وقفه بهم محبت کردید. ارزش های زندگی رو به من آموختید و در قبال بی صبری های من همیشه صبور بودید. و صد البته باید عذرخواهی کنم اگه روزهایی بوده که ناراحت یا نگرانتون کردم.


* دیروز ندلی و جیمز رو دعوت کردم برای خوردن صبحانه با من باشن! آخه نمیشد که میز سه نفره چیده بشه اما فقط خودم باشم!

* با هم رفتیم دانشگاه تو مسیر گل رز خریدم و تو دانشگاه پخش کردم. احتمالا الان همه به دیوانگی پسرتون ایمان آوردن!

* بابا جون با اجازه جنابعالی دیروز از عطرت استفاده کردم.

* بعد از تموم شدن کلاسها رفتم بیمارستان و به همه پزشک ها از طرف شما یه هدیه کوچولو دادم. از طرف خودم هم به بیمارها هدیه دادم. من که پزشک نیستم اما حداقل بیمار که میشم! البته همه بیماری ها از من فرار می کنن چون به تجربه دیدن کل کل با مانی بی فایده ست و شکست میخورن! (حالا بگذریم از اینکه خواهر بنده سحر خانم دوست داره با لجبازی بگه پیروز میشه اما اون هم بالاخره به شکست اعتراف میکنه )

* همه دوستانم رو برای تولد یک سالگیتون دعوت کردم. خودتون هم بودید! به من که خیلی خوش گذشت. برای همه از خوبیهاتون گفتم. مثل همیشه باعث افتخار من بودید.

* راستش رو بگم موقع فوت کردن شمع، صبر کردم خودتون بیایید فوتش کنید اما ... یادم اومد از تولد بابا به بعد این رسم رو خودم پایه گذاری کردم که شمعتون رو فوت کنم حالا درسته تولد من نیست اما من ارجحیت دارم! آره پس چی فکر کردید!

* هدیه هایی که براتون خریدم رو بخشیدمشون آخه خودتون که ازش استفاده نمی کنید پس بهتره یکی دیگه به یادتون ازش استفاده کنه.

* راستی لیندزی کوچولو هم با دوستاش اومدن و کلی شیطنت کردن. من هم همراه دختر بچه ای که روزی مادرم شده و پسر بچه ای که روزی پدرم شده، باهاشون بازی کردم البته اون دو تا دختر و پسر کوچولو رو فقط من دیدمشون اما عجیب اهل شیطنت بودن اصلا یه جورایی یاد بچگی خودم افتادم  بعد کی بود می گفت شیطنت من تو خانواده بی سابقه بوده؟!

* مدام می بینمتون، مدام میشنومتون، مدام به شما لبخند میزنم! و دلتنگی ... آه دلتنگی ... باید کلید خونه جدیدتون رو بردارم و نگهتون دارم تو خونه قلبم! آره دیگه اجازه نمیدم جایی برید ...!

* نشستم رو تاب توی حیاط و دستم حلقه شده دور گلوی ساز، ناله بی وقفه ساز تو فضا پیچیده. رهاش می کنم تا به سمتتون بیام که ...

* همیشه به جا و به موقع اجازه دادید حستون کنم. لمس حضورتون جاودان


گوش ماهی و صدای دریا

* خیلی خیلی خوشحالم چون بالاخره بعد از ماه ها خون دل خوردن بابت اینکه کاری از دستم بر نمی اومد تا با مرگ بجنگم، راه حلش رو پیدا کردم! ماجرا اینه که متاسفانه مادر جون از بیماری سرطان رنج میبره و همه دکترها میگفتن کار زیادی برای به تاخیر انداختن پیشرفت بیماری از دستشون برنمیاد و مدتها بود دچار غم بزرگی بودم چرا که هر روز وقتی چشمهامو باز میکردم احساس شرم میکردم از اینکه هیچ راه حلی ندارم، احساس ناتوانی میکردم که نمیتونم به بهبودی مادر جون کمک کنم. و اگه اون اتفاق ناگوار رخ میداد مطمئنا هرگز نمیتونستم خودمو ببخشم. تا اینکه بالاخره بعد از ماه ها تحقیق و جستجو، راهی برای مقابله با توده سرطانی مزاحم پیدا کردم! خوشحالم تو عصر تکنولوژی زندگی می کنیم و فن آوری سایبرنایف وجود داره. متاسفانه هنوز تو ایران چنین پیشرفتی حاصل نشده اما دارم بیشتر تحقیق میکنم ببینم چه کشور آسیایی چنین تکنولوژی ای داره تا هر چه زودتر برای درمان مادر جون اقدام کنیم. خلاصـــــــــــــــــــــــــــه در حال حاضر شادی من غیر قابل وصف هستش یعنی در این حد: یکی بیاد نیش منو ببنده!


* تو این مدتی که اومدم امریکا، دوستان زیادی پیدا کردم اما یکیشون برام خیلی خاصه! با توجه به اینکه بخشی از عمرم رو با بچه ها گذروندم، دوری از دنیاشون برام خیلی سخت و عذاب آور شده بود اما این روزها لیندزی کوچولو رنگ شادی به دنیام بخشیده. این دختر کوچولو رو یه روز به شکلی کاملا تصادفی تو فروشگاه دیدم و بعد از خروج همزمانمون از فروشگاه با مادرش صحبت کردم و متاسفانه مطلع شدم پدرش اونها رو ترک کرده و در واقع حالا با مادرش تنها زندگی میکنه. همون روز دعوتشون کردم آخر هفته مهمون من باشن و گرچه برای مادرش خیلی عجیب بود یه غریبه داره بدون مقدمه دعوتشون میکنه! برای مردم اینجا اعتماد به غریبه ها از ایرانیها هم سختتره اما وقتی براش از گذشته خودم و حضور سام تو زندگیم تعریف کردم کم کم نظرش جلب شد و حالا لیندزی کوچولو شده بهترین دوست من!


* جیمز یه پسر انگلیسی تبار هستش که در حال حاضر شده دامادمون!  خیلی وقت بود میدیدم سعی میکنه به ندلی نزدیک بشه و متوجه شدم این برادر انگلیسیمون خاطرخواه شده!!! خلاصـــــــــــــــــــــــه رفتم تحقیقات محلی و ندلی رو تشویق کردم بیشتر باهاش وقت بگذرونه شاید به درد هم بخورن که خوشبختانه همونطور هم شده. برای هر دوشون آرزوی موفقیت و شادی بیشتر دارم. امیدوارم روز به روز عاشقتر بشن و رابطه شون مستحکمتر بشه


* چند وقتی میشه با تشویق یکی از دوستانم به تنیس علاقه مند شدم و دارم آموزش میبینم. انتظار نداشتم به زمان زیادی نیاز داشته باشه! گاهی آرزو میکنم کاش هر شبانه روز بیش از 24 ساعت وقت داشتم تا بتونم همه کارهایی که بهشون علاقه دارم رو انجام بدم اما خب فعلا مجبورم خیلی از کارها رو تو برنامه روزهای تعطیل آخر هفته بذارم. تنیس ورزش جالبیه و علاوه بر اینکه فعالیت بدنی بالایی نیاز داره، یه سرگرمی و تفریح فوق العاده هم محسوب میشه. از تنیس گفتم اما واقعیت اینه که به شدت دلم برای اسب سواری تنگ شده. یاد روزهای خوش گذشته با بابلز بخیر!


* و اما در مورد روز شکرگزاری و جمعه سیاه بگم ... روز شکرگزاری در واقع یکی از روزهای تعطیل امریکاست که میشه آخرین پنج شنبه ماه نوامبر. روز بعدش هم به جمعه سیاه معروفه. خلاصـــــــــــــــــــــــه روز شکرگزاری روز بخور بخور و مهمونی هستش روز بعدش هم روز حراجی و خرید! گاهی وقتها غبطه خوردن داره که اینجا مردم واسه شاد بودن دنبال دلیل و بهانه خاصی نیستن اما کشور ما درست برعکسش رخ میده! به هر حال نوشته مربوط به روز شکرگزاری و جمعه سیاه رو بعدا مفصل تو یه پست جداگانه قرار میدم.


* دارم افسوس میخورم برای اینکه چشمهاتو بستی و همنشین درستی انتخاب نکردی!!! خلاصــــــــــــــــــــــــه حواست باشه که هر کسی رو از همنشینها و دوستانش میشناسن، راستی همنشین خواه ناخواه تاثیرگذاره ... از من گفتن بر حذر باش!


* امشب میرم تئاتر ببینم. از شما چه پنهون من اصلا میونه خوبی با تئاتر ندارم!


* دارم فکر میکنم چقدر خوشم میاد از شروع. اصلا همچین آدمی هستم من، همیشه میخوام شروع کنم. به جون خودم اگه تا ابد به من زمان بدن هر لحظه دارم یه کاری رو شروع میکنم! این روزها هم به شروع جدیدی فکر می کنم: امتحان کردن مزه های جدید البته نه اینکه مزه های موجود امتحان نکرده رو امتحان کنم، نه، میخوام مزه های جدید کشف کنم! اصلا من چه کم از رازی خودمون دارم؟!  آخه وجدانا زکریا جون این انصاف بود؟! کشف کردی پس پتنتش چی شد؟! حالا تو بلاد کفر اکتشافت پیدا میشه و ملت رو لول میکنه! میخواستی ضررش فقط به هموطنهای خودت نرسه؟! بابا انصافتو شکر پس دید جهانی چی میشه؟! ---› شأن نزول این تفکر: من اگه شروع نکنم روزم شب نمیشه


* من خواب تو رو می بینم هنوز، بعد میام و عکسهات رو نگاه می کنم _ حساب اون گوش ماهی ای که برات کنار گذاشته بودم تا صدای دریا رو از اون بشنوی جداست!

بدون شرح...!

بی مقدمه باید بگم الان دقیقا این حسو دارم:

دلم میخواد زمین هر چه زودتر طی اقدامی دوستانه و مسالمت آمیز(!) میبلعیدم و خلـــــــــــــــــــاص

با مادر جون تماس گرفتم که مثلا خیر سرم بهش یه خبر خوب بدم اما نتیجه افتضاح بود!!!!!!!!!!!!!!!!!! هرگز تصورش رو هم نمیکردم روزی برسه تا این حد احساس حماقت بکنم! به کل فراموش کرده بودم هارد کامپیوتری که اونجاست فرمت نشده!!!!!!!!!!

حالا دیگه همه زندگیم براش رو شده اون هم به شکلی که اصلا فکرش رو نمیکردم رخ بده! تصورش هم ترسناکه چه برسه به حالا که واقعا از تک تک تفکراتم، از تک تک لحظاتی که یا با نوشتن و یا با عکس و صوت و تصویر ثبتشون کردم، مطلع شده

چقدر قبلش خوشحال بودم! اما وقتی ماجرا رو گفت، خنده رو لبم خشکید!!!!!!!!!!!!

به شکل غیر قابل وصفی از حماقت خودم متعجبم!!!!!!!!!! دلم میخواد نامرئی بشم! انگار داره منو می بینه!!!!!! نه، دلم میخواد به کل محو بشم

کلی حرف داشتم بنویسم اما در حال حاضر ..............

دوست داشتن

گاهی بعضی ها با ما جور در می آیند، اما همراه نمی شوند، گاهی نیز آدم هایی را می یابیم که با ما همراه می شوند اما جور در نمی آیند. برخی وقت ها ما آدم هایی را دوست داریم که دوستمان نمی دارند، همان گونه که آدم هایی نیز یافت می شوند که دوستمان دارند، اما ما دوستشان نداریم.

به آنانی که دوست نداریم اتفاقی در خیابان بر می خوریم و همواره بر می خوریم، اما آنانی را که دوست می داریم همواره گم می کنیم و هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر نمی خوریم!

برخی ما را سر کار می گذارند،‌ برخی بیش از اندازه قطعه گم شده دارند و چنان تهی اند و روحشان چنان گرفتار حفره های خالی است که تمام روح ما نیز کفاف پر کردن یک حفره خالی درون آنان را ندارد. برخی دیگر نیز بیش از اندازه قطعه دارند و هیچ حفره ای، هیچ خلائی ندارند تا ما برایشان پر کنیم. برخی می خواهند ما را ببلعند و برخی دیگر نیز هرگز ما را نمی بینند و نمی یابند و برخی دیگر بیش از اندازه به ما خیره می شوند ...

گاه ما برای یافتن گمشده خویش، خود را می آراییم، گاه برای یافتن «او» به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چیز می رویم و همه چیز را به کف می آوریم اما «او» را از کف می دهیم!

گاهی اویی را که دوست می داری احتیاجی به تو ندارد زیرا تو او را کامل نمی کنی. تو قطعه گمشده او نیستی، تو قدرت تملک او را نداری. گاه نیز چنین کسی تو را رها می کند و گاهی نیز چنین کسی به تو می آموزد که خود نیز کامل باشی، خود نیز بی نیاز از قطعه های گم شده باشی. او شاید به تو بیاموزد که خود به تنهایی سفر را آغاز کنی، راه بیفتی، حرکت کنی. او به تو می آموزد و تو را ترک می کند، اما پیش از خداحافظی می گوید: "شاید روزی به هم برسیم ...". می گوید و می رود، و آغاز راه برایت دشوار است. این آغاز، این زایش،‌ برایت سخت دردناک است. بلوغ دردناک است، وداع با دوران کودکی دردناک است، ‌کامل شدن دردناک است، اما گریزی نیست. و تو آهسته آهسته بلند می شوی و راه می افتی و می روی. و در این راه رفتن، دست و بالت بارها زخمی می شود اما آبدیده می شوی و می آموزی که از جاده های ناشناس نهراسی، از مقصد بی انتها نهراسی، از نرسیدن نهراسی و تنها بروی و بروی و بروی ...

شل سیلور استاین


تجارب زندگی به من آموخت که

بعضی مواقع باید به تنهایی بجنگم

بعضی مسیرها را باید به تنهایی طی کنم

پس هرگز با تصمیمی احساسی و عجولانه به کسی متصل نشوم!

آخرین پرده های نمایش!

کنراد موری به عنوان مقصر در مرگ مایکل جکسون، گناهکار شناخته شده که در واقع باید گفت تایید شده گناهکاره و حبس خانگی به مدت چهار سال در انتظارشه (این هم مفهوم حقیقی عدالت!!!)

در این بین خوشحالی وصف ناپذیری بین طرافداران در سراسر جهان مشاهده میشه که معتقدند بالاخره عدالت در قبال مایکل اجرا شد و درست در همین لحظه پخش مستقیم داره نشون میده طرفداران بیرون دادگاه در حال خوشحالی و آواز خوانی هستن اما متاسفانه این نه تنها عدالت نیست بلکه نمایشی از پیش تعیین شده بود! عدالت زمانی اجرا خواهد شد که جامعه طرفداران از خواب غفلت بیدار شده و حقایق رو ببینند! بنیاد مایکل جکسون بزرگترین خائن به میراث مایکل هستش و زالوهایی چون جان برانکا دارن پول طرفداران رو با سوءاستفاده از عشقشون از جیبهاشون میمکند!

برخلاف تصور طرفداران کوته فکر این نه تنها مایکل رو خوشحال نمیکنه بلکه اگه وجود ارواح رو حقیقی فرض کنیم، الان نهایت تاسف رو داره!

واقعا از این همه جهل متاسفم! متاسفم که ذره ای تفکر نمیکنن و به راحتی اسم عاشق رو برای خودشون انتخاب کردن! متاسفم مایکل!!! همین طرفدارها ناخواسته هرگز اجازه اجرای عدالت در قبال تو رو نمیدن! اونها باید بخونن، برقصن، به سیرک برن و نهایتا امروز تو توییتر عبارت عدالت برای مایکل رو بارها تکرار کنن! اینها نماد عاشقیشونه نه تفکر، نه حقیقت طلبی!

جالبه همین الان تو توییتر خانم لاتویای حقیقت خواه (!) هم این بازی کثیف رو پیروزی اعلام کردن!!!

مایکی با غفلتت جونت رو به راحتی باختی و میراثت رو بی دفاع در برابر تاراج این همه خائن قرار دادی! حتی اگه عدالت اجرا بشه تو دیگه بر نمیگردی


به به آقایان برانکا و کلین خائن و دزد همین لحظه پیامی در تایید اجرای عدالت صادر کردن!