خوب، بد ... زندگی

به دنیای من خوش آمدید

خوب، بد ... زندگی

به دنیای من خوش آمدید

اگه بودی...

معشوق سالهای دور! همون که می گفتم ازلی و ابدی… همون که جونم رو به صورت قطره قطره از تک تک سلولهام بیرون کشید و سیاه کرد و سوزوند تا دیگه جونی نمونه! چه کلماتی که شعله نکشید از دلم! تو دلتنگیش… تو غمش… تو غمش… وای از غمش…

حالا نگاهش می کنم. چه غریبیم. چه غریبه ست. انگار هرگز آَشنا نبوده. هیچ جزئی از جزئیات صورتش رو نمی شناسم. هیچ حس آشنایی نیست. هیچ ردی از اون که دلم رو برده بود پیدا نمی کنم. بعد فکر می کنم که چه بد سلیقه بودم! دلم پی چی رفته بود؟ _بین خودمون بمونه، دلم نه پی قد و بالا و چشم و ابرو رفته بود و نه مهربونی. دلم رو کلماتش برده بود، کلماتی که امروز دیگه جز تکرار خزعبل و واگویه های پریشان به چشمم نمیاد. _ هر بار می بینمش همه اینها تکرار می شه.

فکر می کنم وقتی عشقی استخوان سوز که سالها به درازا کشید روز و شبم رو به درد آلوده کرد، اینطور رنگ می بازه و نشونی از چیزی که بود بر جا نمی گذاره، وقتی همیشه و ابد اینقدر بی معنی و زودگذره، چه اعتباری هست که من بر سر پیمانی که امروزم، فردا هم بمونم؟

خلاصـــــــه که جهان سست و بی بنیاده…

ولی یک تبصره ای هم داره. آدم وقتی عشقش رو گره بزنه به زندگیش و جز دلش، زندگیش، امروز و فردا و فرداهای دورترش رو بپیچه دور معشوق و زندگی معشوق و امروز و فردا و فرداهای دورتر معشوق عمر پیمانش بلند تر میشه. عمیق تر می شه همه چیز. منظورم این نیست که مثلا یک روزی برسه که عشق رفته باشه و به خاطر برنامه های مشترک و زندگی مشترک و اینجور چیزها آدم هنوز وصل باشه به دیگری. منظورم اینه که آدم فقط دلداری نکنه. دلدادگی نکنه. دلش قرص نباشه به اینکه امروز عاشقم و تا ابد همه چیز همین طور پروانه ایه. جون بده به عشقش. پایه هاش رو محکم کنه. شاخ و برگش بده. بزرگش کنه.

البته که با همه اینها اگه روزی برسه که عشق رفته باشه، هیچ کدوم اینها آدم رو موندنی نمی کنه…

مغشوش و پراکنده… در کل دلم تنگ شده واسه روزای عاشقی و دلدادگی اما عشق دو طرفه واقعی من هرگز تجربه درستی از دوست داشتن نداشتم برای همین مفهومش هنوزم برام ناشناخته ست!!!

عجب! طرف آدرس بلاگ رو فراموش کرده منم راحت شدم هر چه دل تنگم میخواد میگم! اما اگه یک روزی بیایی و بخونی هم شرمنده یا پشیمون نمیشم چون حرف دلمه، ببینمت به خودت هم خواهم گفت.

گاهی فکر میکنم کاش علاقه و محبت هم به دست می اومد یعنی دقیقا اون طوری که آدم دلش میخواد باشه! آره خب دارم اعتراف میکنم نقطه ضعفمه :)) مثل لباسی که طرحش تو ذهنته و هیچ جا هیچ مرکز مدی راضیت نمیکنه و باید بدی خیاط برات بدوزه و میدونی فقط تو داریش خاص خودته...

واقعا دلم میخواد بدونم کسی به خاطر خودت دوستت داشته باشه چه حسی داره یا شاید من دچار ناباوری مزمنم اما خب قلب آدم باورش غلط نیست که!

فکر میکنم همون علمی به قضیه نگاه بشه بهتره! همون واکنش شیمیایی بدن که میشه عشق در واقع بعدش میشه عادت و بعد از نبودن طرف میشه ... چیزی نمیشه کلا خنثی میشه!

یعنی میرسه روزی که عشقت از دلم بره؟!!! تو زیاد جدی نگیر این رو با تو نبودم! :)) خیلی داغون شد این نوشته خودم میدونم :))))))) کلا داغونیم همه با این زندگی داغونی سگی عصبی :)))

ای بابا عصبانیم شاکی نشو فشار کاره خودم رو غرق کار کردم دیگه وقت نکنم خاطرات رو مرور کنم اما مگه میشه، مگه داریم؟! از بس گاهی ذهنم درگیر میشه که کارم رو اشتباه و ناقص انجام میدم اونم من! من که یا انجام نمیدم یا باید به بهترین شکل ممکن انجام بدم بعد چی میشه؟ زیر دستت میاد میگه اینجای کار رو خودت یادم دادی حالا چرا سوتی دادی!!! خب چی بگم جز اینکه بد نگاهش کنم!

اگه بودی... فقط اگه بودی شاید ایده آل نبود اما مطمئنا این زندگی جهنمی هم نبود تو مقصری که من خودم رو درگیر این برزخ کردم آره تو مقصری که بی تفاوت شدم و اجازه دادم این اتفاقات رخ بده... اگه بودی و بعدش یک دنیا حرف... بی خیال... تو خوش باش تو که زدی و بردی و رفتی...

خوشحالی های مصنوعی!

بعد از یک مدت طولانی مادر جون رو دیدم اما چه دیدنی کل مدتی که اینجا بود بحث داشتیم حالا نه اینکه با مادر جون بحث کنم نه، بحث هام با بقیه بیشتر شده بود. اصلا بقدری فشار عصبی روم زیاد شده بود که هر روز و شبم بحث و دعوا بود!

یعنی مسئول همه اتفاقات زندگی بقیه منم؟!! خب منم آدمم منم خسته میشم میبرم بسه دیگه بهم گیر نده. به من ربطی نداره بقیه چکار میکنن من زندگی خودم رو درست کنم هنر کردم.

میدونی چقدر لاغر شدم؟! بقدری که وقتی رفتم لباس بخرم باورم نمیشد سایزم شده s ... موهام داره کم کم سفید میشه ... چرا متوجه نیستی دارم سعی میکنم حس خوبی داشته باشم اما دست من نیست نمیشه. تو نمیذاری داری دیوونه م میکنی منو عوض کردی آدمی شدم که از خودش راضی نیست از زندگیش راضی نیست.

بهش میگم متوجه نیستی، دعوامون میشه خیلی خنده داره!

.

.

.

بگذریم تعطیلات نزدیکه دلم مسافرت میخواد ... دلم میخواد برم کوهنوردی یادش بخیر روزی که با مامان رفتیم کوه بیخیال نمیشد میرفت بالا و بالاتر. عاشق کوه بود ... آخه این چه وضعشه چرا نباید تو رو داشته باشم پس با کی درد دل کنم مامانم؟ اگه تو بودی زندگیم خیلی بهتر بود کاش زودتر به عمق حرفات پی میبردم ... کاش ...


به بابا که فکر میکنم یاد حرفاش می افتم اخم میکرد که بگه عصبیه و من کلی تلاش میکردم بخندونمش ...


دیگه رو اعصابم راه نرو نمیخوام مدام دور و برم باشی نمیخوام مث مامانا رفتار کنی من که بچه تو نیستم بدم میاد میوه میذاری دهنم میفهمی بدم میاد هه بازم گفتم میفهمی :))))))

از قربون صدقه هات از عوض کردن صدات متنفرم گفتنش که سودی نداره حداقل کاش بخونی تو ذهنت بمونه کمتر رو مخم ویبره بری. خودت باعث میشی دوری رو ترجیح بدم حالا بیخیال اینجا اومدن :))))


مادر جون تو هم اومدی فقط رژه ناهماهنگ رفتی و برگشتی ایران خیالت راحت شد الان؟ خوب و خوشی دیگه؟ تو هم گند زدی به اعصابم بدتر شدم خوبه حالا؟


همه تون خودخواهید هیچ وقت نمیبخشمتون

کندن و جدایی

هنگامی که یک نفر را دوست دارید، امیدها، آرزوها، انرژی ها و قلب هایتان با هم در می آمیزند و هنگامی که به این رابطه پایان می دهید به مرحله ای پا میگذارید که آنرا مرحله کندن و جدایی می نامند.


این مرحله درست توصیف کننده احساساتی است که در خلال این دوران به شما دست میدهد.
گویی بخشی از وجود شما را کنده و برده اند. گویی وجود خود را جایی جا گذاشته اید.

چنانچه میخواهید فردی از زندگیتان بیرون رود چشیدن طعم چنین احساساتی اجتناب ناپذیر خواهد بود.

ممکن است زیاد گریه کنید؛ سردرگمی، ناامیدی، یاس، تنهایی و بی اشتهایی را تجربه کنید و حتی در ناحیه شکم خود درد مبهم و همیشگی داشته باشید.

ممکن است احساس کنید دیگر هرگز روی خوشحالی و خوشبختی را نخواهید دید و بسیار طبیعی است که وسوسه شوید سراغی از آن فرد و آن رابطه بگیرید.
احساس میکنید همیشه در این مرحله خواهید ماند و هرگز حالتان تغییر نخواهد کرد.

1) به خودتان اجازه دهید گریه کنید و سوگوار باشید، آن هم به هر میزان که نیاز داشتید. هرچه احساساتتان را سرکوب کنید یا آن را فرو خورید، این مرحله طولانی تر خواهد بود.

2) سر خودتان را گرم کنید و وقت بیشتری را با دوستان و خانواده خود بگذرانید. در خانه تنها ننشینید تا حالتان بد شود. فراموش نکنید برای حل مشکلات احساسی خود کاری کنید تا در روابط بعد تکرار نکنید.

3) مراقب سلامت خود باشید. هرچه به لحاظ جسمانی احساس بهتری داشته باشید، به لحاظ روحی روانی نیز ثبات بیشتری خواهید داشت. هرگز نباید به مواد، الکل و غذاهای چرب و پر قند و شکر رو بیاورید. اینها به تحریک پذیری و حساسیت و افسردگی شما خواهند افزود.

4)
حتی اگر از احساس تنهایی به شدت رنج می برید، به طور جدی از صحبت یا ملاقات با نامزد یا همسر قبلی خود دوری کنید. هرچه تماستان بیشتر باشد این مرحله دردناکتر و طولانی تر خواهد شد.


پ.ن: خوشحالم داره اتفاقات خوبی رخ میده ...  

حس مالکیت

قرار گرفتن در یک ارتباط به آن معنا نیست که پس از مدتی یکی از طرفین مالک طرف دیگر می شوند. هر دو طرف باید آزادانه به زندگی خود بپردازند.


این بدان معناست که: کسی حق ندارد برای دیگری تصمیم گیری کند، و یا در مورد کارهای بزرگ به تنهایی تصمیم گیری نماید.

فقط به این خاطر که شما ازدواج کرده اید دلیلی نمی شود که ارتباطتتان را با دوستانتان قطع کنید، مطابق میل او تفریحات خود را انتخاب کنید و هر کاری که او دوست داشته باشد را انجام دهید. باید به یکدیگر فضا بدهید تا هر یک مطابق میل خود کارهای شخصی اش را انجام دهد.

این مورد مقوله ای است که سبب برزو مشکلات زیادی در روابط می شود. هیچ موقع ارتباط به جایی نمی رسد که یکی از طرفین حق داشته باشد به نفر دیگر بگوید: "خوب از این به بعد من به جای تو تصمیم می گیرم."



به هر حال به محض اینکه برای نخستین بار احساس کردید که او حس مالکیت طلبی نسبت به شما پیدا کرده است، موضوع را با او در میان گذاشته، خودتان را حتی از حواشی این مسئله هم کنار بکشید.


پ.ن: روزانه وقتی برای مطالعه مسائل مختلف از جنبه های مختلف زندگی صرف میکنم که به خودم خیلی کمک کرده. اینجا قرارشون میدم شاید به شما خواننده گرامی وبلاگ هم کمک کنه چرا که یاد گرفتن هرگز محدودیتی نداره و باید هر روز حتی یک نکته مفید هم شده یاد بگیریم تا زندگی بهتری داشته باشیم

او

مسئله اینه که برای من، تن درست کنار روح قرار گرفته! برابری، مساوات. هر کدوم سهمش رو به جد طلب می کنه…

اینطوریه که بعد از این همه دوری و فراق هنوز خواب می بینم! تنم سهمش رو اینطور از روح از همه جا بی خبر خفته بیرون می کشه!

خواب 'او' را دیدم. خواب دیدم توی تلویزیون نشونش می ده که از کلی مراحل سخت داره می گذره و هر چند لحظه یک بار رو به دوربین _بخون رو به من_ میگه همه اینا به خاطر توئه! بعدتر تو عالم بی چرا و چگونه خواب میرم سر صحنه فیلمبرداری ای که 'او' کارگردانشه. اسم فیلم اسم منه و یک نفر داره ترانه می خونه با احساس و غمناک… از پشت بغلم میکنه و می بوسیم هم رو. عیال(!) یک جایی پس ذهنم می درخشه و میگم وات د هل واقعا؟ خوابه عزیز من خواب… نمی بینی غمگینم؟ و بعد بوسه ای دیگه و بوسه ای دیگه…

نگاهش می کنم… چشم هاش باهام حرف میزنه… بعد همه چیز مچاله می شه در هم و… ترس… تمام وجودم رو هراس تو خودش می پیچه…

دارم فکر می کنم که این انصاف نیست. کسی که رفت، کسی که ترکت کرده، باید بره. نباید خاطراتش برگرده. نباید بی هوا یادش بیفتی! بی هوا خوابش رو ببینی… باید یک جایی یک دکمه شیفت دیلیتی باشه که بتونه خاطرات رو پاک کنه یا غیر قابل برگشت کنه حداقل… بگه تو خوب…  ولی نشد، خاطراتت محفوظ اما بلاک! حق ورود به خواب نداری!

جهان رویا، جهان بی رحمیه… همه چیز رو درخشان تر و زیباتر می کنه… احساسات رو غلیظ تر، عریان و بی سرپوش جلوی چشمت راه می بره، جوری که هیچوقت تو بیداری تجربه نکردی و نخواهی کرد…

کاش آخرین بار برام نوشته بود می دونم تلخ میشی… می دونم گاهی دلت می خواد تنها باشی… اما زهی خیال باطل! هرگز نه حالا نه هیچ روز و شب دیگه ای هر قدر هم تلخ و سیاه و دور باشی تنهات نمیذارم.

الان دارم فکر می کنم که معشوق آدم باید خاصیت سم زدایی داشته باشه. باید زهر بقیه آدما رو چنان از تنت بکشه که جز شیرینی چیزی برات نمونه… کاش معشوق من چنین می بود...