خوب، بد ... زندگی

به دنیای من خوش آمدید

خوب، بد ... زندگی

به دنیای من خوش آمدید

نگفته های قلبمو نمیدونم به کی بگم...!

لبریز شدم از درون ریزی حرفها! ماجرا صفر و یکی شده یا همه یا هیچ حد نرمال نداره!

چقدر خسته م حس کوهنوردی رو دارم که تا قله رسیده و حالا دلش میخواد از اوج تا ارتفاع پست رو تو هوا غوطه ور بشه و خلسه وار به پایین برسه و باز از نو شروع کنه...

همیشه انتظارات دیگران رو برآورده کردن نهایتش یه حس عمیق تنهایی به قلب آدم تحمیل میکنه طوریکه دست از همه چیز بکشی و هیچ مناسبتی خوشحالت نکنه بلکه کمبودها و نبودن ها رو ببینی!

گذشته ها

اونجا توی تاریکی نشسته بودم کنار کسی که تو نبود...

* دیروز با شاندرا (آشپز دربار همایونی ) تنها بودیم… همین طور که کانال ها رو بالا پایین می کردم رسیدم به یه کلیپ از آقامون مایکل… همینجور که من بالا پایین میپریدم و قربون صدقه و ماچ و عشق و لاو و اینها پرت می کردم طرف آقامون مایکل، شاندرا گفت تو با مایکل عاشق شدی که اینقدر دوستش داری؟ یه لحظه از ذهنم گذشت که مایکل رو از وقتی دست چپ و راستمو شناختم دوست داشتم… یعنی ربطی به عاشق شدن و گوش دادن به آهنگهاش تو دوران عاشقی و خاطره شدنش نداره!!!
بعد یه دفعه پرسید کی بود اونی که تو عاشقش شدی و بعدش دیگه کسیو دوست نداشتی؟!
قشنگ شکل سیلی بود برام این سوال… شکل یه سطل آب یخ…

* دیشب رفته بودیم تئاتر کریس که از یک هفته به اجراشون اصرار عجیبی داشت شب اول نمایش اجرای اول برم تئاتر رو ببینم. اصرار داشت تنها برم ولی خب دیگه تو دوران عظیم الشان تاهل که نمیشه تنها رفت! خلاصــــــــــــــــــــــــه از نمایش بگم... روی صحنه کریس داشت از حسرت آغوش می گفت… از اینکه شبی، تو یه رستوران… زنی از کنار مردش بلند شده و اومده سراغ مرد دیگه ای و خواسته که تو آغوشش بگیره… فقط همین. مرد بغلش کرده و فقط همین. زن مونده تو آغوش مردی که مردش نیست و گریه کرده… برگشته پیش مردش و خواسته که برن خونه، زن کت مردش رو با مهر انداخته روی شونه ش و مرد غریبه دیده که مردِ زن، دست نداره…
آخر نمایش مات و مبهوت بودم. رفتیم پشت صحنه تا دسته گل رو به کریس بدیم و ازش بابت اجرای خیره کننده ش تقدیر کنیم. بعد از تشکر، منو کشید یه گوشه و گفت فهمیدی؟! حالا فهمیدی چرا گفتم تنها بیا؟!


* یه وسوسه ای تو وجودم هست همیشه… اینکه برگردم سراغ چیزهایی که یکبار فکر کردم به زندگی من نمیخورن و مال من نیستن و نمیخوامشون. یعنی هر چند وقت یکبار دلم میخواد همه چیز رو باز امتحان بکنم شاید فرق کرده باشه این بار. با وجودی که هر بار میدونم که فرقی نکرده!!!


* من تو رو بیشتر از اون چیزی که فکر می کنی می شناسم. اینجور بگم که می فهمم هر کلمه از کدوم گوشه دور و تاریک و گنگ اومده!


میان ما بجز این پیرهن نخواهد بود
وگر حجاب شود تا به دامنش بدرم
مگوی سعدی از این درد جان نخواهد برد
بگو کجا برم آن جان که از غمت ببرم…

گرگ دهن آلوده ی یوسف ندریده

* یعنی خواب خوابم... دیشب خونه سانی بودیم… از ظهر با هم بودیم و شبم موندیم… بعد قشنگ مظلوم گیر آورده بودن… هی التماس از ساعت دوازده شب که بخوابیم… هی هر هر کر کر و نعععععع… بریم بگردیم… بریم  ***** بزنیم (همون نوشیدنی خودمون)… بریم حرف بزنیم… بریم… خلاصـــــــــــــه ساعت سه صبح بود که تونستم بخزم زیر پتو و کپه مرگمو بذارم…
خوش گذشت البته… کلی خندیدیم… دپ زدگیم تا حدود زیادی برطرف شد…
بعد الان فکم از شدت خمیازه پاره ست فقط…


* یه منشی داشتیم که کلا رو اعصاب بود… روزی سه دفعه می خواستم از پنجره پرتش کنم بیرون… شایسته بود روزی پونزده دفعه *ر داده بشه… از بس که بی ادب، پر رو و خنگ بود… بالاخره اخراجش کردم بعد به خودم گفتم راضیم ازت 


* دیشب قبل خواب گفتم کاش یه اتفاقی می افتاد بعد خیلی شیک تو خواب عینش اتفاق افتاد! آخه چرا تو خواب؟ خب چی میشه حقیقی باشه؟! 


* اصولا آدما خیلی منفعت طلبن قبول دارید؟!  


* من مرده این شعرم…


ای یار جفا کرده ی پیوند بریده
این بود وفاداری و عهد تو ندیده
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده ی یوسف ندریده
ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانه ی مجنونِ به لیلی نرسیده
در خواب گزیده لب شیرین گلندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده
بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم
چون طفل دوان در پی گنجشک پریده
مرغ دل صاحبنظران صید نکردی
الا به کمان مهره ی ابروی خمیده
میلت به چه ماند؟به خرامیدن طاووس
غمزت به نگه کردن آهوی رمیده
گر پای به در می نهم از نقطه ی شیراز
ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده
با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده
روی تو مبیناد دگر دیده ی سعدی
گر دیده به کس باز کند روی تو دیده


اگه گفتید شاعرش کیه؟!!! 

بی حوصله

غرق شدم. بین چیزی که هست و چیزی که باید باشه. دست و پا می زنم و مدام بیشتر فرو میرم تو ملغمه ای از تناقضات… هر چی میگم و نمیگم رو به خودمه انگار…


وقتی هیچ چیز راضیت نمیکنه و اصلا نمیدونی چرا که بخوای راه حلش رو پیدا کنی!!! فکر کنم خیلی از زخم های کهنه تازه دارن سر باز میکنن شایدم نه...


چطور بنویسم که بفهمی... سنگ شدم، نفسم سنگ شده!!! کلمه عاجزه از بیانش!


چرا همیشه درست زمانی که فکر میکنم همه چی روبراهه، درست همون موقع خودم به هم میریزم؟! انگار چیزی بهم اجبار شده و میخوام فرار کنم ولی خودمو که نمیتونم فریب بدم من اهلش نبودم!!!


هاه اصلا نمیدونم چی دارم به کی میگم البته که به خودم میگم یعنی در این حد

حکایت مردها…

مردها همه خنده دارن. هیچ فرقی با هم ندارن مشت نمونه خروار است ... این از معدود دفعاتی هستش که من اعتراف کردم و مطمئنا دیگه تکرار نمیشه از موقعیت پیش اومده استفاده کنید ولی اسراف نکنید

و در ادامه میفرماید: تو روح اونی که ازدواج رو اختراع کرد

با تشکر از عوامل پشت صحنه که شبانه روز زحمت میکشن سخنرانی ما تموم شد