*** خوشحالم اتفاقی که همین چند دقیقه قبل رخ داد بالاخره رومی رو قانع کرد من مرد رویاهاش نیستم. از این بابت واقعا خوشحالم و براش آرزوی خوشبختی دارم. می دونم روزی می رسه که عشق حقیقی رو پیدا کنه و اون لحظه متوجه میشه اون شخص من نبودم!
*** حالم بده و یک دنیا حرف ناگفته که تصور می کنم تا ابد تو سینه من حبس می مونه!!!
مطمئنم اگه بابا زنده بود الان بهم می گفت مرد باش مانی! اما بابایی پسرت الان فقط نیاز داره باشی و تو آغوشت بگیریش دلش میخواد بدون هیچ حرفی فهمیده میشد!
باورم نمیشه ... همین؟! نه ... باز هم سهم من سکوته ...!
تازه داشتم به زندگی برمیگشتم تصور می کردم موفق شدم اما ... از این پس زندگی به مود زنده بودن برمیگرده!!! شاید روزی هم برسه که بتونم بگم امروز روز منه اما خیلی سخته، حتی تصورش هم سخته! به هر حال ...
پ.ن: اصلا ربطی به اون موضوع که گفتم نداره، اتفاقا برای رومی خیلی خوشحالم تنها دلیلی که باعث شده الان کمی احساس رضایت داشته باشم همینه!
*** دلم برای رویاهای شیرین و ساده آن زمان ها تنگ شده ... این دنیا تلخ است و زهرآلود!
---------------------------------------------------------------------------------
آپدیت: اصلا به ... عمو زکریا رو عشقه
---------------------------------------------------------------------------------
لعنت، هر قدر فریاد زدم، هر قدر ... هیچ تاثیری نداره حتی لحظه ای آروم نشدم! یه لحظه زجه میزنم و فریاد و بد و بیراه لحظه بعد میگم ایرادی نداره مهم نیست این کارها حماقت محضه اما باز هم یادم میاد ... باید راهی برای تسکین پیدا کنم! باید مسیرم رو عوض کنم، باید سخت تر از همیشه بشم!
یعنی همین بود؟!!!
حس شخصی رو دارم که تو یه چهار دیواری بدون روزنه حبس شده و علاوه بر اون دست و پاهاش هم زنجیر کردن و بعد انتظار رهایی داره!
*** تو این مصیبت کم آوردن وقت نشستم کلی نوشتم و نوشتم و مدام با خودم فکر می کردم اوه پسر دمت گرم خوب داری راحت می نویسی اون هم بعد از مدت ها که دلت می خواست یه دل سیر بنویسی! اما ناگهان فکری رد شد که حدودا یک سال قبل نوشته بودم "آدم گاهی حرفش رو به غریبه ها راحت تر از خودی ها میگه" اما الان حتی به غریبه ها هم نمیشه گفت پس پاک کن و خلاص
این هم از داستان نوشتن امروز من
*** اینقدر خوشم میاد از اینکه تاثیر گذارم! کار از اثر پروانه ای گذشته
امروز یکی از دانشجوهای کلاس حل تمرینم بهم گفت: "تو این مدتی که من رو شناخته متوجه شده مستقیم و غیر مستقیم آدم تاثیر گذاری هستم" و من در جوابش گفتم: "خیلی وقته این موضوع رو می دونم!"
حالا یه اعتراف کوچیک: خیلی مواقع با علم به این موضوع عمدا کاری می کنم که تاثیرش رو فقط خودم تو لحظه می بینم و بقیه یا هرگز متوجهش نمیشن و یا بعد از ماه ها و سال ها میگن فلان کارت این نتیجه رو داشته!
اصلا عشق می کنم که اینطوریه!
*** اوه الان یه موضوع مهم اتفاق افتاد که باید بگم شما هم بدونید!!! تا حالا دقت کردید بعضی مواقع عطسه کردن چه لذتی داره!!! (ستاد یادآوری لبخند)
یه لبخند ضمیمه صورتت بکنی بد نیست ها! چیه اینطوری کسل یا حتی با اخم داری می خونی!
*** یه اتفاقاتی رو نمیخوام ببینم! اگه بری، اگه بشنوی، اگه ببینی، دیگه اون آدم سابق نیستی! دیگه نه می تونی برگردی، نه نشنوی و نه نبینی! پس نمیخوام در رو به روشون باز کنم!
خب دوستان این بود انشای امروز ما
سلام به همه دوستان و خوانندگان وبلاگ
مدتیه کم پیدا شدم می دونم بهانه و دلیل نمیارم فقط میگم مشغول زندگی بودم نه روزمرگی
نوروز باستانی رو به همه شما تبریک میگم و بابت این تبریک دیر هنگام عذرخواهی می کنم! امیدوارم سال خوب و خوشی پیش رو داشته باشید و بتونید از درون متحول بشید
این هم یه نوشته همینجوری ...
برقص ساده من ...
ساده ترین حادثه لبخندت، همین تصور رقص توست
جهان بی وقفه می رقصد، تو از جهانت کمتری؟!
زمزمه کن آواز را که تو را به حرکت می خواند،
بدهکار هیچکس نیستیم،
لعنت به آن ناصحی که صلاح روح مرا بیش از من، که با آن زنده ام می داند!
برقص عزیز،
اگر شادیت می خواهد که همه چیز بهترین باشد ...
و اگر غم هایت نگاهت را به خرابی ها بی تفاوت می کند
پس برقص ...
سازش با من، آوازش با آسمان، طراوتش با عشق ...
حتی اگر باورت هم نداشتند، حتی اگر زخم پاهایت به میان آمد.
من هستم ساده صبور من، تو فقط برقص،
همین ...
... جهان بی وقفه می رقصد، تو از جهانت کمتری؟! برقص ساده من ...
مثل آفتابی تو رویام
مثل یک نسیم عشقی مادر
با تو من مالک دنیام
تو خود عشق و صفایی
نعمتی از اون خدایی
تو طراوت بهاری مادر
تو صدای بی صدایی
تو صدای بی صدایی
با تو من به وسعت ستاره ها خوشبختم
بی تو من گدا و با تو مادرم صاحب صد تختم
ای تو آبادی من در اوج ویرانی ها
با وجودت با سعادت، بی تو من بدبختم
مـــــــــــــــــــــــادر
مـــــــــــــــــــــــادر
دل تو آفتابیه، آسمونش آبیه
بگو مادر، بگو مادر قلبت از من راضیه
ترانه مادر با صدای رضا صادقی (از اونجاییکه یکی از کارهای قدیمیش هست و تو استودیو ضبط نشده متاسفانه از کیفیت خوبی برخوردار نیست اما من همیشه عاشقش بوده و هستم و امیدوارم این هدیه ناچیز رو از من پذیرا باشید)
سحر جان تولد مادر محترمت رو تبریک میگم می دونم دیر شده اما نوشته ات رو همین امروز خوندم و متاسفانه امکان اینکه نظر بذارم نیست که اونجا هم تبریک بگم. وقتم خیلی کمه و باید سریع برم وگرنه خودت که سابقه جشن گرفتن هامون رو می دونی اینطوری نیست کلی شلوغ کاری می کنیم!
این آهنگ هم حتما امشب به نوشته اضافه می کنم از طرف من به مامان پیشکش کن البته می دونم در مقابل ارزش های یک مادر خیلی ناچیزه اما امان از این فاصله که اجازه نمیده تبریکم مناسب باشه!
راستی وقتی آراس داداشم میشه خب فقط مامان سحر نیست مامان خودم هم میشه، سلام برسون و از طرف پسرش تبریک بگو در ضمن یادآوری کن سحر داداشش رو خیلی اذیت می کنه باید تنبیه بشه دیگه اینکه تا می تونی پیش مامان زیر آب سحر رو بزن (این قسمت رو فقط آراس بخونه)
اوه باز خود درگیری پیدا می کنیم با این نسبت های پیچیده! آخه سحر علاوه بر خواهر، خاله هم میشه پس مامانم میشه مادر بزرگم!
از شوخی که بگذریم صمیمانه بهت تبریک میگم مطمئن باش یکی از خوشبخت ترین افراد دنیا هستی چرا که فرشته ای به نام مادر کنارت هست
امیدوارم مامان همیشه شاد و سلامت باشه و تو در کنارش از آرامش حقیقی زندگی برخوردار باشی
پ.ن : من رو که می شناسی اهل رسمی صحبت کردن نیستم علاوه بر این مامان خودم هم میشه دیگه شرمنده مامان رو شما خطاب نکردم بذار به حساب صمیمیت و حس نزدیکی که مادر یکی از بهترین دوستهام برام مثل مادر خودم عزیزه
بالاخره تعطیلات هم تموم شد و از امروز ترم جدید شروع میشه.
برنامه ای فشرده که با داشتن کلاس حل تمرین، فشردگیش بیشتر هم شده!
از نظر فکری اصلا اوضاع مساعدی ندارم فقط امیدوارم بتونم تمرکزم رو حفظ کنم! واقعا نمی دونم چرا دیگران فکر نمی کنن پافشاری برای رسیدن به خواسته ها تا کجا؟! به چه قیمتی؟!!!
از این موارد خسته کننده که بگذریم به تازگی ریمیکس جدیدی از رضا صادقی منتشر شده که خیلی دوستش دارم فقط کاش با اوضاع و احوالم هماهنگتر بود:
بغض نکن بهار من بغض تو آبم می کنه ...
چه راحت اعتماد از بین میره اما برگردوندنش و اعتماد مجدد مثل مردن و زنده شدن مجدد سخته!!! دیگه هرگز به کسی به راحتی اعتماد نخواهم کرد شاید هم به قول ندلی از بس بی اعتماد شدم حقیقت پیش روم رو نمی بینم!!! اما ندلی نمی دونه یک بار این چنین اعتماد کردم تصور کردم کارم درسته، که نبود ... جالبه وقتی اعتماد از بین میره حتی به کسی که عمری می شناسیش نمی تونی اعتماد کنی! خلاصه اینکه تو شرایط فوق العاده اسفباری گرفتار شدم، از اون مانی شاد و همیشه خندان یه آدم بی حوصله باقی مونده که ...