خوب، بد ... زندگی

به دنیای من خوش آمدید

خوب، بد ... زندگی

به دنیای من خوش آمدید

حواسم بهت بود

کنارت نبودم حواسم بهت بود

از عمق وجودم حواسم بهت بود

همیشه برای تو دلتنگ بودم

تو اون لحظه هایی که کمرنگ بودم


حواسم بهت بود

که غمگین نباشی

که از غم نپاشی

حواسم بهت بود

که قلبت نلرزه

که اشکت نلغزه

حواسم بهت بود


چقدر گریه کردم

چقدر غصه خوردم

کنارت نبودم

برای تو مردم

تو روزای دوری

حواسم بهت بود

همیشه یه جوری

حواسم بهت بود


رضا صادقی


پ.ن: * آهنگش رو اگر نشنیدید میتونید گوگل کنید، دانلودش کنید به شنیدنش می ارزه قشنگه :)

* چی بگم وقتی این شعر و آهنگ همه حرفا رو میگه! آره اینجوری حواسم بهت بود ...

* وقتی عاشق کسی هستی که عوض شده، انگار عاشق کسی هستی که وجود خارجی نداره! می دونی مثل چی می مونه؟! مثل دویدن روی یخ!

نگفته های قلبمو نمیدونم به کی بگم...!

لبریز شدم از درون ریزی حرفها! ماجرا صفر و یکی شده یا همه یا هیچ حد نرمال نداره!

چقدر خسته م حس کوهنوردی رو دارم که تا قله رسیده و حالا دلش میخواد از اوج تا ارتفاع پست رو تو هوا غوطه ور بشه و خلسه وار به پایین برسه و باز از نو شروع کنه...

همیشه انتظارات دیگران رو برآورده کردن نهایتش یه حس عمیق تنهایی به قلب آدم تحمیل میکنه طوریکه دست از همه چیز بکشی و هیچ مناسبتی خوشحالت نکنه بلکه کمبودها و نبودن ها رو ببینی!

گذشته ها

حکایت مردها…

مردها همه خنده دارن. هیچ فرقی با هم ندارن مشت نمونه خروار است ... این از معدود دفعاتی هستش که من اعتراف کردم و مطمئنا دیگه تکرار نمیشه از موقعیت پیش اومده استفاده کنید ولی اسراف نکنید

و در ادامه میفرماید: تو روح اونی که ازدواج رو اختراع کرد

با تشکر از عوامل پشت صحنه که شبانه روز زحمت میکشن سخنرانی ما تموم شد

چند پله بیشتر نمونده ...

خب، چشماتو ببند. آفرین، تقلب بی تقلب. خوبه. نه لازم نیست فشار بدی رو هم فقط ببند.

حالا یه ساختمونو تصور کن، 150 طبقه. اوهوم؟ شد؟ خوبه.

150 طبقه، دیوارهای سنگی صیقل داده شده، ساختمون مسکونی هم هست. هر طبقه یک خونه. هر خونه ای با متراژ چیزی حدود 500 متر، کم و بیش! پنجره های بزرگ، اینقدر بزرگ که از همه پنجره هاش، از پایین ترین طبقه تا بالاترینش می تونی هر شب ماه رو ببینی. اون بالا که باشی انگار می تونی شبهای ابری، ابرا رو بزنی کنار حتی ممکنه دستت به ماه هم برسه. کی می دونه؟

خوب تصویر کردم؟ می تونی ببینیش؟ آهان راجع به راهروهای گرانیتش چیزی نگفتم؟ از سنگهای گرانیت براقی توی راهروهاش استفاده شده که میشه حتی پای برهنه روشون سر خورد و بازی کرد و خندید.

بذار از گلدون های کنار همه پنجره ها هم بگم. روی هر تاقچه ای یه مشت لاله، کنار گلدون های کوچیکی که نصفشون از پنجره بیرونه کاشته شده و تو 150 طبقه لاله می بینی. لاله های قرمزی که دلخوشی تمام ساکنان اون ساختمون هستن.

مسئول ساختمون یه پیرمرد مهربونه که همیشه توی کمدش شکلات با کاغذهای رنگارنگ داره، هر روز کل ساختمون رو عطر بارون می کنه. البته میگه برای دل خودش اما من باورم نمیشه. عشقی که پیرمرد به زندگی داره باور نکردنیه ...

خب؟ الان ساختمونه رو واضح می بینی؟ حتما؟ آهای! نه چشماتو باز نکن. همینطوری خوبه.

حالا ...

این ساختمون، یه ساختمون واقعیه! ساختمون ترسهای یه پسر جوون. پسری که لباسای اسپرت می پوشه. این پسری که می گم یه بار یه پیراهن قرمز پوشید و پیاده راه افتاد تا از ساختمون ترسهاش بالا بره. نه اینکه ساختمونه آسانسور نداشته باشه ها ... نه ...

حتی دنبال این هم نبود که ببینه بوی عطری که پیچیده توی ساختمون تا اون بالاها هم پر می کشه یا ...

پسرک دستاشو می کشید به دیوارهای گرانیتی و یکی یکی پله ها رو بالا می رفت ...

توی یه آپارتمانی دختر کوچولویی تازه به دنیا اومده بود. مادرش پیشونیشو می بوسید ...

پسرک قصه ما لبخند زد. یه زندگی دیگه ... یه موجود دوست داشتنی دیگه ...

یه طبقه دیگه پسر بچه ای سرش توی کتاباش درس می خوند. تلویزیون توی اتاق دیگه روشن بود ... پسرک حواسش نیمه به کتاب و نیمه به تلویزیون ...

جایی زنی گریه می کرد ... روی کاناپه دراز کشیده بود و اشک می ریخت. پسرک قصه ما همین چند روز پیش شوهرش رو دیده بود ...

پدری توی یه طبقه دیگه در آپارتمان رو باز کرد و رفت تو. دو سه تا بچه ریختند سرش و پدر سر و روشون رو می بوسید ...

پسرکی سیاه پوش کفشهاشو پرت کرد و روی کاناپه پخش شد. روی عکس کنار دستش روبان سیاهی ...

صدای داد و فریادی بلند بود از آپارتمان بعدی ... زن و شوهری دعوا می کردن. قرار بود کسی خونه رو ترک کنه؟ ...

باز هم. باز هم ...

توی آپارتمانی دو جوون عشق بازی می کردند  ...

پسرک قصه ما همینطور بالا می رفت. خسته نبود اما متعجب بود این ساختمون ترسهاش چرا اینقدر بلنده؟!

بدون خستگی بالا می رفت ...  

تصمیمی که گرفته بود البته انرژیش رو تحلیل می داد اما بالا می رفت.

می دونست طبقه آخر متعلق به کی بود. سالن قمار! کل آپارتمان با فرش های گرون قیمت زینت داده شده بود. اما برعکس تمام سالن های قمار نه دود سیگاری بود نه دیوارها بوی الکل می داد. اما اینجا هنوز قمارخونه بود. قمار آخر ...

بعد از اون پسرک به پشت بوم می رسید ...

تصمیم داشت به پشت بوم که رسید چشماشو با یه دستمال ببنده  و بپره ...

پسرک هنوز داره می ره بالا. به طبقه آخر که برسه تمام ترسهاشو که دوره کنه ... تصمیم داره از ساختمون ترسهاش خودشو پرت کنه ... کجا رو هنوز نمی دونه. اما تا طبقه آخر چند پله بیشتر نمونده ...



* نام من هویت من است ... هست؟! طرف اسمش ابوالفضل، صداش میکنن استیو یعنی در این حد ...

 

* پدر و مادر مهربونم; نمیشه از شما نوشت. نمیشه از شما گفت. کلمات من به قدر کافی مهربون نیستند. شما سزاوار تمام مهربونی های عالمید ... دوستتون دارم ... همیشه ...

یادم باشد

یادم هست حدودا یک و سال و اندی قبل متنی درباره کنترل خشم خوندم که اتفاقا خیلی به نظرم زیبا و پر مفهوم بود. تصور می کردم درس بزرگی از اون روز فرا گرفتم اما حالا که تک تک روزهای سال های قبل برام مرور میشن، حالا که جزئی ترین مسائل پیش پا افتاده ذهنم رو به عقب سوق میدن، حالا میفهمم اون نوشته فقط برای من در حد تئوری باقی مونده بود!

دو سال و بلکه بیشتر زیر فشار تلاطمات زندگی بودن آسون نیست. در کنارش مسئولیت های مختلف رو هم که قرار بدیم، روحی نا آرام و عصبی به جا می مونه!

اصلا نمی دونم چرا دارم این ها رو می نویسم! نهایتا می خواستم بگم زندگی استاد سخت گیریه! اگه همون دفعه اول که بهت درس میده فرا نگیری و به کار نبندی، دفعه دومی در کار نخواهد بود، چرا که دفعه بعد تنبیه سختی تدارک می بینه!


یادم باشد ...

حرفی نزنم که به کسی بر بخورد

نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد

راهی نروم که، بیراه باشد

خطی ننویسم که آزار دهد کسی را

یادم باشد که روز و روزگار خوش است

همه چیز روبراه و بر وفق مراد است و خوب

تنها، تنها دل ما دل نیست

آره ...!


یادم باشد (لینک دانلود)


بهتر بود مرخصی میدادن برم ایران، اینجا اصلا تمرکز ندارم! امروز اومدم دانشگاه اما فقط جسمم اینجاست ...